الدین

"الدین" در ابتدا یک وبلاگ گروهی بود. بعد از فیلتر شدن، یکی از نویسندگانش آن را با آدرس جدید در بلاگفا ادامه داد. این وبلاگ مجددا در فروردین 95 گروهی شد و به "بیان" مهاجرت کرد. بخشی از مطالب وبلاگ قبلی نیز به اینجا منتقل شد.
وجه تسمیه "الدین" این است که انتهای نام مستعار تمام نویسندگان "الدین" دارد. لذا نه این وبلاگ تنها به مقوله دین خواهد پرداخت و نه خدای نکرده نویسندگان ادعا میکنند نورانیت و شرافتی برای دین به ارمغان آورده اند

آدرس کانال تلگرامی:
https://telegram.me/aldin_blog_ir

۸۸ مطلب توسط «سراج الدین» ثبت شده است

حضور سید حسن خمینی در بازار تهران، سید حسن در حال کوهنوردی در جنگل های شمال، حسن خمینی در وزارت خارجه. تاچند وقت پیش که سیاستمداران مورد علاقه ام را در شبکه های اجتماعی دنبال میکردم هر روز تعداد زیادی تصویر با عناوینی شبیه عناوین بالا برایم ارسال می شد. در همه این تصاویر نوعی مشتاقی و ذوقزدگی در افراد عادی حاضر در تصویر و همینطور نحوه انتشار به چشم می خورد.


 من هم از دیدن رفتار های روزمره سیاست مداران مورد علاقه ام خوشحال می شدم. در کنار این تصاویر اظهار نظر های این سلبرتی های دنیای سیاست در مورد تمامی اتفاقات نیز منتشر می شد. اینکه از چه چیزی خوشحال بودند، از چه چیزی مکدر شده بودند و همینطور اظهارات تحسین آمیز و توهین های متعدد به ایشان. با تحسین ها خوشحال می شدم و با توهین ها عصبی.


بله تا چند وقت پیش شبکه های اجتماعی من پر می شد از این دست خبر ها اما فقط تا چند وقت پیش و نه الان. یک روز وقتی این عکس ها را می دیدم به خودم گفتم چرا این آدم ها اینقدر برایت جذاب هستند که روزانه اتفاقات زندگی آنها را دنبال میکنی؟ چه اهمیتی دارد که امروز کجا رفتند، چه کسی را دیدند و حتی یک مرحله بالاتر چه کسی آنها را ستایش یا تحقیر و تخریب کرد؟

به خودم گفتم یک سلیبریتی چه در حوزه سیاست و چه در هر حوزه دیگری جذابیتش به میزان درست عمل کردن در همان حوزه و نفعی است که به من و دیگر انسان های جامعه ام می رساند و نه بیشتر. این سلبریتی است که باید به دنبال من باشد و سعی کند با خدمت به جامعه، من و دیگران را به خود علاقه مند کند نه اینکه من تا این اندازه مشتاق او باشم و هر لحظه زندگی او را دنبال کنم. 


اصل انسان ها هستند. اگر میخواهم به چیزی واکنش نشان دهم بهتر است به بدبختی های خودم و دیگر انسان هایی واکنش نشان دهم که دستمان به جایی نمی رسد و هر روز در این جامعه زیر دست و پا له می شویم٬ تا اینکه  درگیر انسان هایی باشم که حتی اگر گاهی ظلمی به آنها می شود آنقدر قدرت دارند که از خود دفاع کنند.اگر میخواهم زندگی روزانه کسی را دنبال کنم بهتر است کسانی را دنبال کنم که زندگی آنها به واسطه اینکه خوب زندگی می کنند و یا رابطه دوستانه و نزدکی که با آنها دارم برای من جذاب است نه کسی که بازیگر یا سیاستمدار خوبی است.


این گفت و گوی شخصی را ادامه دادم و نهایتا همه سیاستمداران را از شبکه های اجتماعی ام حذف کردم و اتفاقا دوستان و آشنایان را اضافه کردم.


پ.ن: نام سید حسن خمینی را آوردم که اتفاقا او را خیلی دوست دارم.

۷ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۵
سراج الدین

ایران سرزمین کوه هاست. این حقیقت دارد اما کوه های ایران کوه های پیری هستند که نه صعود به آنها دشوار است و نه ارتفاع بلندی دارند. در کوه های ایران هرگز گم نمی شوید. تمامی قله ها مسیر پاخور دارند. مسیر پاخور به همین راه هایی می گویند که در اثر رفت و آمد های زیاد روی زمین خاکی ایجاد می شود. نکته جالب این مسیرها نحوه شکل گیری آنهاست. اینطور نبوده که عده ای مثلا قله توچال را فتح کرده باشند و بعد بیایند از میدان کوهنورد تا قله را نخ بکشند و بگویند راه درست همین است و دیگران اگر می خواهند به قله برسند باید همین راه را بروند و مابقی راه ها انحرافی است. بلکه کاملا برعکس٬

 در طول سالها مسیری که کوهنوردها زیادتر رفته اند آرام آرام راه شده است. حالا فرض کنید روزی برسد که کوهنوردی دچار تحول شود و مثلا کفش هایی تولید شود که با استفاده از آنها کوهنوردان بتوانند از راه هایی صعود کنند که تا پیش از این نمی توانستند. یا اصلا قله توچال دیگر از جذابیت بی افتد و جوان ها بگویند توچال رفتن خز شده است و بهتر است از مسیری جدید به پیازچال برویم و پس از مدت کوتاهی نیز اکثریت جامعه کوهنوردی این تغییر مسیر را بپذیرد. آیا می شود گفت این کوهنوردان از مسیر صحیح منحرف شده اند و اصول کوهنوردی به خطر افتاده است؟


به نظرم بسیاری از آنچه که در جامعه انحراف تلقی می شود از همین دست است. انحراف تا وقتی انحراف است که درصد کمی از جامعه دچار آن باشند. اما وقتی اکثریت غالب جامعه به آن مبتلا شدند دیگر نمی توان آن را انحراف نامید بلکه باید گفت به نظر می رسد مسیر قبلی دیگر برای جامعه جذابیت ندارد و مردم مسیر جدیدی را انتخاب کرده اند. در چنین شرایطی تلاش برای برگرداندن جامعه به مسیر سابق بی فایده است.


برای مثال بارها این را شنیده ایم که در گذشته خانواده ها بسیار گسترده بوده اند و مردم با تمام فامیل رابطه داشته اند و همه با هم خوب بوده اند و … . اما امروز فامیل از حال هم بی خبر هستند و… . اینجا هم دو راه را می بینیم که دومی به نوعی انحراف از اولی به شمار می آید اما واقعیت این است که سبک زندگی اول نتیجه الزاماتی بوده است که دیگر از بین رفته اند. اگر در گذشته خانواده ها در هم تنیده نبودند انسان ها در مواجهه با دشواری های زندگی نابود می شدند. اما امروزه ما به واسطه سازمان هایی که ساخته ایم دیگر به آن در هم تنیدگی نیازی نداریم و اینجاست که در نبود آن نقاط مثبت نقاط منفی آن نوع زندگی بیشتر جلوه می کند و آدم ها سبک دیگری را برای زندگی خانوادگی انتخاب می کنند. وجود انحراف فراگیری که مردم کم کم آن را اخلاقی نیز خواهند کرد نشان دهنده آن است که نظام فرهنگی موجود کمیتش می لنگد و نیازمند جراحی های عمیقی است.


به همین دلایل فکر می کنم از آنجا که هرگز اینطور نبوده است که ابتدا راهی بوده باشد و بعد مردم از آن راه زندگی کرده باشند بهتر است راه را بر اساس مسیری که جامعه میرود طراحی کنیم و به دگرگونی انحراف نگوییم.


پ.ن ۱: ممکن است بپرسید اگر اینطور است آیا باید هر نوعی تغییری را پذیرفت؟ تکلیف نهادهای اجتماعی مانند رسومات٬ مذهب٬ فرهنگ و … چه می شود؟ سعی می کنم در حد توانم به اینها در پست بعدی جواب بدهم.

پ.ن ۲: اگر حوصله داشتید این مقاله را بخوانید. حرف های من متاثر از این مقاله است.

۴ نظر ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۹
سراج الدین

وقتی دور هم می نشینند و خاطره و می گویند، احساس می کنی دارند در مورد نبرد نرماندی حرف می زنند نه جبهه های جنگی که در فیلم ها دیده ای و راویان راهیان نور برایت تعریف کرده اند. از ترسهایشان میگویند، از فرارها، از خشونتهایی که دیده اند و گاهی انجام داده اند، از لحظاتی که دلشان برای دشمن سوخته، از شبهای پر اضطراب عملیات و روزهای سخت محاصره. به خودت میگویی اگر بسیجی اینها هستند پس آن سید و حاجی های روحانی و فرشته سان کجا بوده اند. وقتی از پدرم و دوستانش میپرسم پس این نماز شبها و اشک و ناله ها که در فیلم ها هست کجا بوده می گویند: بله رزمندگان زیادی بودند که حتی لحظه ای از یاد خدا غافل نمی شدند، اما همه ما مثل هم نبودیم.

وقتی از مهدی زین الدین حرف می زنند از یک دنده و زبل بودنش میگویند. انگار شهید جدیدی است. میگویند او بود که از پس بچه قمی ها بر می آمد و همه را عاشق خود کرده بود. به سراغ مابقی شهدا هم که می روند همین است. خدا بیامرزی می گویند و با افسوس از خاطرات و خصوصیاتش می گویند. تازه می فهمی که آن کتاب هایی که برای شهدا می نویسند راست است اما همه شخصیت آن ها نیست.

بهشان می گویم: برای چی رفتید جبهه و درس نخواندید تا امروز وزیر و سفیر و وکیل بشوید؟ می گویند: داشتند مردممان را میکشتند، خاکمان را میگرفتند انقلابمان را نابود میکردند تو بودی نمیرفتی؟ گور پدر این چیزایی که تو میگی. حتی جوابهایشان با امروزیها فرق دارد. آنها برای همان چیزهایی به سوی مرگ رفتند که برای هر انسانی در تمام دنیاها و زمان ها ارزش دارد.

وقتی با این کهنه سربازهای خمینی صحبت می کنی تازه احساس می کنی که چه قدر ما و آنها به هم شبیه هستیم. تازه می فهمی چه قدر انسان های معمولی و صاف و ساده ای بوده اند. تازه میفهمی جنگ چه قدر وحشتناک است، چه قدر برای آنها که به مقابله با آن رفتند گران تمام شده و چه سختی هایی را تحمل کرده اند. همه آنها مثل کاوه و فریدون و رستم آن قدیم ها و عباس میرزا و ستارخان و باقرخان این جدیدترها فرزندان همین وطن اند و به همان دلایلی که آنها به دفاع از میهن برخاستند از دین و ناموس و وطن خود دفاع کردند. آنها عزیزترین فرزندان این خاک اند.

۳ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۵
سراج الدین

مدیری را می شناختم که شرکتش را بسیار پر هزینه اداره می کرد. مثلا اگر احتیاج به این داشت که از محصولاتش عکاسی شود می رفت و کل وسایل یک آتلیه را می خرید٬ یا اگر قرار بود برای محصولات بسته ای تهیه شود گرانترین و بهترین را انتخاب می کرد. البته برای روش پر هزینه اش توجیه جالبی داشت. می گفت: یک سازمان مثل درخت بامبو است. تا ۵ سال زیر خاک می ماند و فقط آب می خورد اما ناگهان رشد می کند و بالا می رود. پس ما هم نباید عجله کنیم و در این مدتی که شرکت هنوز زیر خاک است باید تا می توانیم آن را آبیاری کنیم. هر چه امروز سرمایه بیشتری بگذاریم فردا نتیجه بهتری می گیریم. من اسم این استعاره را گذاشته بودم افسانه درخت بامبو. افسانه ای که فهم این مدیر از واقعیت را کاملا تحت تاثیر قرار داده بود.

 

افسانه ها از ابتدایی ترین روزهای زندگی بشر به ما انسان ها کمک کرده اند تا دنیای خود را بفهمیم. مثلا اگر این سوال برایمان پیش می آمد که آتش از کجا آمده می گفتیم هوشنگ شاه در حین شکار سنگی را پرتاب کرد که به سنگی دیگر خورد و از جرقه آن آتش درست شد. در هر فرهنگ افسانه هایی در مورد رعد و برق٬ خلقت جهان ونیز وجود دارد که به فهم جهان کمک می کرده و حتی می کنند. شاید ما امروز کشف آتش را به هوشنگ نسبت ندهیم اما هر روز افسانه های جدیدی می سازیم و بر اساس آنها زندگی می کنیم.

 

مثلا در همین مدیریت و کارآفرینی این افسانه وجود دارد که موسسین شرکت های بزرگ امروزی از همان ابتدا اندیشه و هدف بزرگی داشته اند. یا اینکه رهبرانی کاریزماتیک برای سازمانشان بوده اند. اما پژوهش ها نشان می دهد در اکثر موارد نه تنها  هیچ تصویر هیجان انگیزی وجود نداشته و هدف صرفا امرار معاش روزمره بوده است٬ که هیچ رهبری فرهمندی نیز در کار نبوده است و اصلا این فرهمند ها در بسیاری موارد به سازمان خود ضربه زده اند.

 

افسانه ها به درک استعاره ای ما از جهان کمک می کنند اما همیشه باید توجه داشت که افسانه اگرچه می تواند جنبه هایی از واقعیت را داشته باشد اما واقعیت نیست. واقعیت بسیار پیچیده تر از افسانه هاست. در زندگی روزمره بسیار این افسانه ها را شنیده ایم که پسرها اگر بروند سربازی مرد می شوند٫ ازدواج کنند درست می شوند٫ فرزندان انسان های فقیر موفق تر هستند٬ ثروتمند یا خودش دزد بوده یا پدرش٫ خانه داری فطرت زن است و … . اما اگر کمی هوشمندانه زندگی کنیم متوجه می شویم خیلی هم اینطور نیست.

 

 واقعیت این است که تمام جنبه های ارتباطی و فرهنگی زندگی ما پر از افسانه است. افسانه هایی مثل درخت بامبو که نهایتا باعث ورشکست شدن آن شرکت شد.

۵ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۲
سراج الدین

همه ما وقتی که دانش آموز ابتدایی بودیم در موضوعات درسی خدایی داشتیم به اسم معلم. هرچیزی که می گفت برای ما حقیقت محض بود و فکر می کردیم وحی خداوند است که از بین دو لب مبارکش خارج می شود. مثلا اگر می گفت 2+2 می شود 5 ما حتی ردیه ی جناب انشتین بر این افاضه دقیقه را یاوه سرایی می دانستیم. حالا این که انشتین بود، اگر مادر بنده خدا خودش را می کشت که پسرجان این روش درست نیست و اصلا این نتیجه غلط است و هی 2 تا پرتقال می چید کف بشقاب و دو تا سیب بهش اضافه می کرد و ثابت می کرد 2+2 می شود 4 نه 5، اصلا تو کت ما نمی رفت که نمی رفت که نمی رفت.

این اعتقاد به حقانیت محض معلم اگرچه رفته رفته در همه ما کمتر شد اما باور بفرماید بسیاری از ما در عموم مسائل زندگی هنوز همینطور هستیم. این که تا به ما می گویند آقا فلان کتاب را بخوان می گوییم نمی خوانم چون با اعتقاداتم در تضاد است، یا می گوییم اگر بخوانم اعتقاداتم ضعیف می شود، هنوز در اعتقادات و تفکراتم آنقدر محکم نیستم که بتوانم تحت تاثیر خواندن این اعتقاد جدید قرار نگیرم، این با حرف فلان استاد بزرگوار در تضاد است و…. یعنی همان رفتار دوران کودکی  را به شکل موجه تری تکرار می کنیم.

تا وقتی که اینطور از روستای باورهایمان نگهبانی می کنیم و اجازه ورود هیچ بیگانه و حتی آشنایی که چند وقتی در شهر زندگی کرده است را به آن نمی دهیم، نمی توانیم به رهایی دست یابیم. نمی توانیم تضاد های بی شمار و آزاردهنده افکار، احساسات و رفتارمان را رفع کنیم و نوعی یکپارچگی ایجاد کنیم، نمی توانیم درد هایی که می کشیم را درمان کنیم. دلیلش هم ساده است چون 2 تا پرتقال می خریم، 2 تا هم از خواهرمان قرض می کنیم بعد 5 تا مهمان دعوت می کنیم و وقتی میوه کم آمد و آبرویمان رفت به هرچیزی شک می کنیم غیر از این که 2+2 می شود 4 و نه 5، چون معلم که اشتباه نمی کند.


پ.ن ۱: لازم به تذکر است که اعتقادات دینی به دلیل مرتبط بودن به حقیقت محض (خداوند) از این قاعده مستثنی هستند. لعن الله قوم الظالمین.

پ.ن ۲: کمی صبور باشید. این قلم هنوز از خواب بیدار نشده است. خودم هم خیلی از این یادداشت ها خوشم نمی آید اما رفته رفته بهتر می شود. 

۴ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۴۲
سراج الدین

مقدمه:

در سری یادداشت های "کارمند نمونه" که قصد دارم توی تجربیات ۳ ساله ام از کارمندی را بنویسم. در این یادداشت ها بدون هیچ گرایش ارزشی فقط تجربیاتم را نقل میکنم. برخی از صحبتهای من شاید باعث شود که من را به بی اخلاقی متهم کنید اما هدف من فقط نوشتن آن چیزی است که تجربه کرده ام.


روحت را به شیطان نفروش


دانش آموز بودم که کارتون آناستازیا را دیدم. در این کارتون صحنه ای هست که راسپوتین ( شخصیت منفی داستان) روح خود را به شیطان می فروشد تا به جادوانگی دست یابد. البته شیطان خلف وعده نکرد و به او جاودانگی مورد نظرش را داد. همان اوایل کارمند شدنم بود که فهمیدم در شرکت ما فاصله زیادی بین حقوق کارشناسان و مدیران وجود دارد٬ فاصله ای حدودا دو برابر و این فاصله باعث رقابتی دیوانه وار در بین کارمندان برای رسیدن به پست های مدیریتی شده است. وقتی به رفتار ها دقت کردم دیدم تمام فکر و رفتار همکاران من متمرکز بر مدیر شدن است و اگر لازم باشد برای این مدیر شدن هر کاری میکنند. در مورد بعضی از آنها اغراق نیست اگر بگویم که حتی روح خود را در ازای مدیر شدن به شیطان فروخته اند. همان موقع بود که  فهمیدم اگر بخواهم به مدیر شدن چشم داشته باشم خیلی چیز ها را از دست میدهم و مجبور میشوم روحم را به شیطان بفروشم. در بسیاری از سازمان های دولتی برای مدیر شدن باید از خیلی چیز ها گذشت و مثل راسپوتین روح را در ازای پست فروخت.


پ.ن ۱: این تمثیل راسپوتین را فراموش نکنید. در این سری یادداشت ها مدام به این داستان برمیگردم.

پ.ن ۲: فکر میکنم یکی از مصادیق آرزوهای بلند برای کارمندان که پیامبر بسیار در مورد آنها هشدار می دهد همین مدیر شدن است.

۸ نظر ۳۰ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۲۲
سراج الدین

هفته پیش فیلم Room (اتاق) را دیدم، چند بار هم دیدم. فیلم را برایتان تعریف نمیکنم اما فی المجلس همین قدر بگویم که فیلم ماجرای بچه ایست که تا 5 سالگی فقط داخل یک اتاق زندگی کرده و جزء مادر و یک مرد هیچ انسانی را ندیده است. غیر از داستان های مادر تنها راه ارتباطی کودک فیلم با بیرون تلوزیون است و به همین دلیل یکی از دردسر های مادر این می شود که به بچه حالی کند که به حضرت ابوالفضل قسم این ها که توی تلوزیون می بینی واقعی نیستند و غیر از من و تو و وسایل این اتاق چیز های واقعی دیگری هم هستند که تو اصلا آنها را ندیده ای و اتفاقا خیلی از آن چیزهایی که تو فکر میکنی افسانه اند واقعی هستند. صد البته که کودک به این راحتی ها باور نمی کند و یکی از چالش هایش این می شود که چه چیز واقعی است و چه چیز غیر واقعی.

من هم فکر میکنم یکی از مهمترین چالش های ما تشخیص واقعی از غیرواقعی است. منظورم از واقعی آن چیزی است که می توان بودن آن را در محیط بیرون از ذهن ثابت کرد و غیر واقعی هر آن چیزی است که فقط در ذهن ماست. ما آدم ها واقعی هستیم. ما دچار رنج، غم و گرسنگی می شویم. اینها واقعی است. علاوه بر ما تمامی درخت ها، گربه ها، سوسک ها و سنگ ها واقعی هستند، حتی وانت پراید هم واقعی است. اما انبوهه ی باورها، مکاتب و ایدئولوژی ها ذهنی اند. روزگاران زیادی اینها نبودند اما ما بودیم. با این حال امروز تمام داشته های خود را به جای آنکه صرف بهروزی خود و دیگر امور واقعی کنیم فدای امور غیر واقعی می کنیم و فراموش میکنیم که گرسنه ایم، فقیریم، نیازمند خوشی و رضایت و شادمانی هستیم. حتی فراموش می کنیم که این مکاتب ادعای حل این مشکلات را داشته اند و قرار نبود من عمرم را در خدمت اموری ذهنی قرار دهم که اتفاقا قرار بوده است آنها به من خدمت می کنند.

من، تو، گربه ها، سگ ها، گل ها،  سنگ ها، مزه خوب فلافل، بوی بد سطل آشغال و... واقعی هستیم و امور ذهنی غیر واقعی. امور ذهنی اگر ارزشی دارند تنها ریشه در رابطه ایست که با ما دارند ( برای مثال مشکلات زندگی شهری ما را حل می کنند و موجب کاهش درد ما می شوند) و نه بر عکس، تاکید میکنم نه بر عکس.

با این حال باور کردن این موضوع و تشخیص واقعی از غیر واقعی سخت است و ما هم مثل کودک فیلم به راحتی با این موضوع کنار نمی آییم.

پ.ن 1: اعتقادات دینی به دلیل وابستگی به حقیقت این جهان اموری کاملا واقعی هستند. سوء تفاهم نشود، منظور من فقط ذهنیات غیر دینی است.

پ.ن 2: از باریک اندیشی های فلسفی شما برای تعریف دقیق تر واقعی و غیر واقعی و نقد آنچه گفته شد به شدت استقبال میکنم.

۸ نظر ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۴۷
سراج الدین

گوشه مسجد نشسته بود و مشغول موبایلش بود. رفتم کنارش نشستم و گفتم چه می کنی رفیق محمد؟ سلامی کرد و گفت پیام میفرستم. همدانشگاهی محمد به تازگی در سوریه شهید شده بود و مشغول فرستادن خبر شهادت دوستش به سایر همکلاسی ها بود. دوستانش جواب پیام را می دادند اما چهره غمگین محمد با خواندن پیامها گرفته تر شد و آرام و آرام عصبانی. رو به من کرد و گفت: اینا چشونه یه جوری جواب میدن انگار سرباز دشمن مرده. به غیر دو نفر یا جواب ندادن یا میگن به ما ربطی نداره حتی متلک میندازن. محمد شکه شده بود و متوجه نبود که ریشه این بی توجهی و حتی دشمنی به اشتباهات گذشته بر میگردد. به رفتارها و سیاست های غلط حوادث سال ۸۸.

تلخ ترین نتیجه حوادث سال ۸۸ ایجاد شکاف بین مردم بود. حوادث ۸۸ باعث دور شدن مردم و کاریکاتوری شدن درک آنها از یکدیگر شد. سال ۸۸ بخشی از مردم در مقابل بخشی دیگر قرار داده شد و فضا به جای مفاهمه و آشتی به سمت دشمنی و ضدیت رفت و اینطور برادر در برابر برادر قرار گرفت. یکی از نتایج این دشمنی همین موضع سرد و گاه ضدیت بخشی از جامعه (که حتی مذهبی ها هم در میانشان کم نیستند) در برابر شهدای مدافع حرم است. متاسفانه کسانی که در سال ۸۸ معتقد به تخلف بودند خاطره بسیار بدی از افرادی دارند که امروز در خارج از کشور برای منافع ایران میجنگند. این خاطره ها در کنار تبلیغات صدا و سیما و تاکید آن بر حضور این شهدا در برخورد با معترضین باعث شده است زخمه های کهنه همچنان سرباز بمانند و حتی چرکین شوند. این روزها بسیار میشونیم که مدافعین حرم برای پول به سوریه میروند؛ شستشوی مغزی شده اند؛ تندروهای شیعه اند (بلاتشبیه داعش شیعه اند)؛ اوباش هستند؛ افرادی سرخورده اند که حتی نتوانسته اند کار پیدا کنند و از بیکاری به جمع نیروهای نظامی پیوسته اند؛ یا اینکه.... . اینها نتیجه همان دور شدن و شکاف افتادن است. حقیقتا واقعیت ماجرا خیلی متفاوت است. در اینجا قصد ندارم بگویم برای چه می روند، فقط می خواهم دعوت کنم به در کنار هم نشستن و برای لحظاتی دنیا را از دریچه دیگران دیدن. میدانم که به خیلی ها ظلم شده است اما میخواهم بگویم باید گذشته را بخشید. کنار گذاشت. برای ساختن آینده باید از گذشته گذشت هرچند نباید فراموشش کرد. اگر میخواهیم آن اتفاقات دیگر تکرار نشود و در مقابل این موج تهدیدات بی سابقه که از داخل و خارج در عرصه های مختلف از فرهنگ گرفته تا اقتصاد و امنیت و سیاست خارجی ایران را حفظ کنیم؛ باید برای پر شدن این شکاف ها گام های عملی برداریم. باید سعی کنیم به هم نزدیک شویم و با هم زندگی کردن را یاد بگیریم. وگرنه همه ما خواهیم باخت. میتوانیم از کار های خیلی ساده شروع کنیم. از علایق مشترک. از ورزش و فعالیت های مذهبی. لازم نیست یکدیگر را تغییر دهیم فقط سعی کنیم یکدیگر را بفهمیم. همین.

 

من فقط می خواهم بگویم که از این شکاف باید ترسید.

۱۱ نظر ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۱۷
سراج الدین