همه بسیجی های من
وقتی دور هم می نشینند و خاطره و می گویند، احساس می کنی دارند در مورد نبرد نرماندی حرف می زنند نه جبهه های جنگی که در فیلم ها دیده ای و راویان راهیان نور برایت تعریف کرده اند. از ترسهایشان میگویند، از فرارها، از خشونتهایی که دیده اند و گاهی انجام داده اند، از لحظاتی که دلشان برای دشمن سوخته، از شبهای پر اضطراب عملیات و روزهای سخت محاصره. به خودت میگویی اگر بسیجی اینها هستند پس آن سید و حاجی های روحانی و فرشته سان کجا بوده اند. وقتی از پدرم و دوستانش میپرسم پس این نماز شبها و اشک و ناله ها که در فیلم ها هست کجا بوده می گویند: بله رزمندگان زیادی بودند که حتی لحظه ای از یاد خدا غافل نمی شدند، اما همه ما مثل هم نبودیم.
وقتی از مهدی زین الدین حرف می زنند از یک دنده و زبل بودنش میگویند. انگار شهید جدیدی است. میگویند او بود که از پس بچه قمی ها بر می آمد و همه را عاشق خود کرده بود. به سراغ مابقی شهدا هم که می روند همین است. خدا بیامرزی می گویند و با افسوس از خاطرات و خصوصیاتش می گویند. تازه می فهمی که آن کتاب هایی که برای شهدا می نویسند راست است اما همه شخصیت آن ها نیست.
بهشان می گویم: برای چی رفتید جبهه و درس نخواندید تا امروز وزیر و سفیر و وکیل بشوید؟ می گویند: داشتند مردممان را میکشتند، خاکمان را میگرفتند انقلابمان را نابود میکردند تو بودی نمیرفتی؟ گور پدر این چیزایی که تو میگی. حتی جوابهایشان با امروزیها فرق دارد. آنها برای همان چیزهایی به سوی مرگ رفتند که برای هر انسانی در تمام دنیاها و زمان ها ارزش دارد.
وقتی با این کهنه سربازهای خمینی صحبت می کنی تازه احساس می کنی که چه قدر ما و آنها به هم شبیه هستیم. تازه می فهمی چه قدر انسان های معمولی و صاف و ساده ای بوده اند. تازه میفهمی جنگ چه قدر وحشتناک است، چه قدر برای آنها که به مقابله با آن رفتند گران تمام شده و چه سختی هایی را تحمل کرده اند. همه آنها مثل کاوه و فریدون و رستم آن قدیم ها و عباس میرزا و ستارخان و باقرخان این جدیدترها فرزندان همین وطن اند و به همان دلایلی که آنها به دفاع از میهن برخاستند از دین و ناموس و وطن خود دفاع کردند. آنها عزیزترین فرزندان این خاک اند.