کارمند نمونه (۱): روحت را به شیطان نفروش
مقدمه:
در سری یادداشت های "کارمند نمونه" که قصد دارم توی تجربیات ۳ ساله ام از کارمندی را بنویسم. در این یادداشت ها بدون هیچ گرایش ارزشی فقط تجربیاتم را نقل میکنم. برخی از صحبتهای من شاید باعث شود که من را به بی اخلاقی متهم کنید اما هدف من فقط نوشتن آن چیزی است که تجربه کرده ام.
روحت را به شیطان نفروش
دانش آموز بودم که کارتون آناستازیا را دیدم. در این کارتون صحنه ای هست که راسپوتین ( شخصیت منفی داستان) روح خود را به شیطان می فروشد تا به جادوانگی دست یابد. البته شیطان خلف وعده نکرد و به او جاودانگی مورد نظرش را داد. همان اوایل کارمند شدنم بود که فهمیدم در شرکت ما فاصله زیادی بین حقوق کارشناسان و مدیران وجود دارد٬ فاصله ای حدودا دو برابر و این فاصله باعث رقابتی دیوانه وار در بین کارمندان برای رسیدن به پست های مدیریتی شده است. وقتی به رفتار ها دقت کردم دیدم تمام فکر و رفتار همکاران من متمرکز بر مدیر شدن است و اگر لازم باشد برای این مدیر شدن هر کاری میکنند. در مورد بعضی از آنها اغراق نیست اگر بگویم که حتی روح خود را در ازای مدیر شدن به شیطان فروخته اند. همان موقع بود که فهمیدم اگر بخواهم به مدیر شدن چشم داشته باشم خیلی چیز ها را از دست میدهم و مجبور میشوم روحم را به شیطان بفروشم. در بسیاری از سازمان های دولتی برای مدیر شدن باید از خیلی چیز ها گذشت و مثل راسپوتین روح را در ازای پست فروخت.
پ.ن ۱: این تمثیل راسپوتین را فراموش نکنید. در این سری یادداشت ها مدام به این داستان برمیگردم.
پ.ن ۲: فکر میکنم یکی از مصادیق آرزوهای بلند برای کارمندان که پیامبر بسیار در مورد آنها هشدار می دهد همین مدیر شدن است.