الدین

"الدین" در ابتدا یک وبلاگ گروهی بود. بعد از فیلتر شدن، یکی از نویسندگانش آن را با آدرس جدید در بلاگفا ادامه داد. این وبلاگ مجددا در فروردین 95 گروهی شد و به "بیان" مهاجرت کرد. بخشی از مطالب وبلاگ قبلی نیز به اینجا منتقل شد.
وجه تسمیه "الدین" این است که انتهای نام مستعار تمام نویسندگان "الدین" دارد. لذا نه این وبلاگ تنها به مقوله دین خواهد پرداخت و نه خدای نکرده نویسندگان ادعا میکنند نورانیت و شرافتی برای دین به ارمغان آورده اند

آدرس کانال تلگرامی:
https://telegram.me/aldin_blog_ir

۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

در بحبوحه نوجوانی ام بود که در جمع دوستان هیئتی ام جو الگوگزینی از  شهدای جنگ ایجاد شد. اول از همه مهدی امریکا بود که در هیئت اعلام کرد که دیگر مهدی همت صدایش بزنیم. بعد از او یکی خودش را عاشق باکری دانست و یکی شباهت چهره اش به زین الدین را دلیل حب به او بیان کرد و یکی دیگر که مداح هم بود مجتبی علمدار را به بقیه معرفی کرد. من اما مانده بودم با شهیدان انتخاب شده تا اینکه کتابی دستم رسید به اسم مروارید گمشده درباره احمد متوسلیان.

 آدم عجیبی که در نوجوانی زندانهای شاه را دیده و شلاق خورده و در عین مهربانی به شدت جسور بوده.

توی این کتاب بود که من اسطوره آن موقع خودم را شناختم.

راستش از میان همه جذابیتهای او آن چیزی که اول از همه برای من جذاب بود فرماندهی اش بر حاج همت بود.

یعنی اینکه من کسی را یافته بودم که فرمانده دلهای خوش چهره و تو دل برو، زیر دستش بوده برایم خیلی جذاب بود.

اما این وسط یک عیب بزرگ وجود داشت؛ شهادت حاج احمد هنوز محل ابهام بود. چه که او را زنده گرفته بودند و بعد از آن هیچ خبری از او در دست نبود.. .

باری، من هم مثل بقیه دوستان و هم سالانم با اسم حاج احمد چه انگشترها که بر دست کردم و چه پلاکها که به گردن آویختم... .

گذشت و گذشت تا به دانشگاه رفتم.

آدم های جدید. دوستان جدید و مهم تر از همه کلان شهرنشینی باعث شد خیلی نسبت به روزهای نوجوانی ام عوض شوم.

توی همین زمانها و در قضایای انتخابات هشتاد و هشت بود که همسران شهیدان رجایی و همت در حمایت از میرحسین صحبت کردند؛ کسانی که طبعا بیشتر از بقیه با مسلک و مرام این بزرگان آشنایی داشتند.

آن روزها یادم است که با خودم فکر می کردم که اگر هریک از شهیدان رجایی و همت زنده بود چه برخوردی با مسائل پیش رو میکرد.

جواب البته روشن نبود و نیست اما مساله مهم این ست که در فرض بالا محمدابراهیم همت امروز حتما با محمدابراهیم زمان جنگ تفاوتهایی میداشت. رجایی اول انقلاب با رجایی دهه های هفتاد و هشتاد لزوما متفاوت بودند.

این البته نه به سبب رنگ عوض کردن اینان و آرمانهاشان که به دلیل تغییر شرایط سیاسی اجتماعی؛ و... امری انکار نشدنی ست.

اما مورد خاص احمد متوسلیان بحث دیگری ست.

بارها به این فکر کرده ام که اگر حاج احمد زنده و در اسارت باشد طبعا از بسیاری از تحولات اجتماع و سیاست ایران و جهان بی خبر است.

یعنی نمی شود تصور کرد که زندان اسرائیل جایی باشد که در آن روز، با خواندن روزنامه های وطنی و دیدن شبکه های العالم و اخبار ساعت هفت شروع شود.

پس حاج احمد در صورت زنده بودن هنوز همان فرمانده تندمزاجی ست که هم از تمرد به خاطر نجات جان سربازانش ابایی ندارد و هم انقدر بیگانه ستیز ست که حتی کلمه مرسی را نیز بر زبان دوستان برنمیتابد.

اینکه حاج احمد متوسلیان زنده باشد بیشتر برای او تهدید است.

احمد هنوز همان احمد اول دهه شصت است و سی سال با واگویه همان حرفها با خودش زندگی کرده.

احمدی که وقتی میرفت تازه دو سال از جنگ گذشته بود و امام زنده بود.

اگر بیاید در فقدان اینها بسیار غمگین میشود؛ و ای کاش این غم دستمایه ی کسانی نشود که میخواهند از نمد حاج احمد برای خود کلاه بدوزند.حاج احمد متوسلیان 1

۳ نظر ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۱
عماد الدین

حضور سید حسن خمینی در بازار تهران، سید حسن در حال کوهنوردی در جنگل های شمال، حسن خمینی در وزارت خارجه. تاچند وقت پیش که سیاستمداران مورد علاقه ام را در شبکه های اجتماعی دنبال میکردم هر روز تعداد زیادی تصویر با عناوینی شبیه عناوین بالا برایم ارسال می شد. در همه این تصاویر نوعی مشتاقی و ذوقزدگی در افراد عادی حاضر در تصویر و همینطور نحوه انتشار به چشم می خورد.


 من هم از دیدن رفتار های روزمره سیاست مداران مورد علاقه ام خوشحال می شدم. در کنار این تصاویر اظهار نظر های این سلبرتی های دنیای سیاست در مورد تمامی اتفاقات نیز منتشر می شد. اینکه از چه چیزی خوشحال بودند، از چه چیزی مکدر شده بودند و همینطور اظهارات تحسین آمیز و توهین های متعدد به ایشان. با تحسین ها خوشحال می شدم و با توهین ها عصبی.


بله تا چند وقت پیش شبکه های اجتماعی من پر می شد از این دست خبر ها اما فقط تا چند وقت پیش و نه الان. یک روز وقتی این عکس ها را می دیدم به خودم گفتم چرا این آدم ها اینقدر برایت جذاب هستند که روزانه اتفاقات زندگی آنها را دنبال میکنی؟ چه اهمیتی دارد که امروز کجا رفتند، چه کسی را دیدند و حتی یک مرحله بالاتر چه کسی آنها را ستایش یا تحقیر و تخریب کرد؟

به خودم گفتم یک سلیبریتی چه در حوزه سیاست و چه در هر حوزه دیگری جذابیتش به میزان درست عمل کردن در همان حوزه و نفعی است که به من و دیگر انسان های جامعه ام می رساند و نه بیشتر. این سلبریتی است که باید به دنبال من باشد و سعی کند با خدمت به جامعه، من و دیگران را به خود علاقه مند کند نه اینکه من تا این اندازه مشتاق او باشم و هر لحظه زندگی او را دنبال کنم. 


اصل انسان ها هستند. اگر میخواهم به چیزی واکنش نشان دهم بهتر است به بدبختی های خودم و دیگر انسان هایی واکنش نشان دهم که دستمان به جایی نمی رسد و هر روز در این جامعه زیر دست و پا له می شویم٬ تا اینکه  درگیر انسان هایی باشم که حتی اگر گاهی ظلمی به آنها می شود آنقدر قدرت دارند که از خود دفاع کنند.اگر میخواهم زندگی روزانه کسی را دنبال کنم بهتر است کسانی را دنبال کنم که زندگی آنها به واسطه اینکه خوب زندگی می کنند و یا رابطه دوستانه و نزدکی که با آنها دارم برای من جذاب است نه کسی که بازیگر یا سیاستمدار خوبی است.


این گفت و گوی شخصی را ادامه دادم و نهایتا همه سیاستمداران را از شبکه های اجتماعی ام حذف کردم و اتفاقا دوستان و آشنایان را اضافه کردم.


پ.ن: نام سید حسن خمینی را آوردم که اتفاقا او را خیلی دوست دارم.

۷ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۵
سراج الدین

سوار تاکسی شدم، مرد میانسالی که جلو نشسته بود بحث هایی رو در سطح صف نانوایی شروع کرد( سطح این بحث ها از تاکسی یک مرحله پایین تر و از صف کوپن بالاتر است که با انقراض کوپن پایین ترین سطح بحث در ایران را از آن خود کرده) در انتها اشاره سرزنش وار به همسرش داشت که "مقصر تمام این بدبختی ها اوست وگرنه ما در امریکا زندگی می کردیم" راننده هم تایید کرد و گفت بله ما هم در امریکا زندگی می کردیم اینجا فقط زنده ایم ( نمیدانم اولین بار چه کسی این جمله را در تاکسی گفت، البته به دو شکل این جمله گفته می شود یک قبل از انقلاب زندگی می کرده ایم الان فقط زنده ایم دو در خارج مردم زندگی می کنند اینجا فقط زنده اند؛ البته این جمله مشتقات دیگری هم دارد، اگر سلطنت طلب ها ناراحت نمی شوند این جمله رو به یقین کورش کبیر نگفته است، همچنین امیدوارم اولین بار مرحوم دکتر شریعتی این جمله رو نگفته باشد، الله اعلم)

 

خلاصه مشخص شد که از دست روزگار راننده و مسافر میانسال هر دو در کلرادو امریکا سال ها زندگی کرده اند مسافر با آغاز انقلاب رفته و با دوم خرداد برگشته راننده با اغاز جنگ جلای وطن کرده و بعد از قطعنامه به میهن بازگشته، القصه اگر خاطرات دهه شصت مردم ما در جنگ؛ موشک باران، صف، کوپن و.... می گذرد ترکیب خاطرات این ها کاباره، کازینو و... بود یکبار راننده می گفت یادته پریوش چقدر خوب می رقصید و مرد میانسال می گفت اره یادته بهرام ارمنی چه مشروبی می داد و... چنان خاطره گویی این ها گل کرد که مرد میانسال خیلی ایرانی جو گیر شد و در توصیف سانفرانسیکو تعبیر زشتی به کار برد خانم جوان و با شخصیتی که عقب نشسته بود تا کلام از دهان مرد خارج شد گفت آقا من پیاده میشم، خدا می داند تا زمانی که راننده محل مناسبی برای پیاده کردن خانم پیدا کند و اصطلاحا بزند بغل، سکوتی مرگبار ماشین رو فرا گرفت به حدی که من صدای کلاژ و ترمز گرفتن راننده  را می شنیدم!

 

خانم جوان که پیاده شد مرد میانسال برگشت عقب و رو به من و پسر جوان دیگر گفت خانم تو ماشین بود؟؟ خیلی بد شد! چرا نگفتید؟! پسرجوان گفت خدا باباتو بیامرزه ما چه میدونستیم میخوای فحش بدی!، چشم تان روز بد نبیند بعد از پیاده شدن خانم جوان راننده و مرد میانسال شروع کردن از خاطرات مبتذل خود به بدترین شیوه تعریف کردن و خندیدن، یکی نبود بگوید اقا زن در ماشین نیست شرم و حیا هم نیست؟!! انگار آن خانم که پیاده شد همه چیز همراه ایشان از ماشین برفت!

 

اما اگر می پرسید چرا من اعتراضی نکردم اولا چه گوارا نیستم که همه جا اعتراض کنم (توقع بیجا شکل نگیرد به خاطر تاکسی نوشت قبل) دوما منتظر بودم ببینم ایا این دو نفر بعد از حداقل یک دهه زندگی در امریکا یکبار از دموکراسی امریکا صحبت می کنند؟ یکبار از ویژگی های نظام سرمایه داری می گویند؟ یکبار خاطره ای از فلان مرکز علمی یا فرهنگی یا فلان شخصیت برجسته مقیم امریکا برای ما دو جوان امریکا ندیده بیان  می کنند؟ یا فقط خاطرات شان محدود است به این کاباره و اون کاباره این رقاصه و آن رقاصه؟ مسیرم قدری دور شد اما تا جاییکه مرد میانسال در داخل ماشین بود همراهش ماندم جز همین خاطرات خاکبرسری شما اگر یک جمله ای حرف حساب شنیدید من هم شنیدم

۷ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۸
محی الدین

1. بدیهی است که در یک پست وبلاگی نمی توان به تمام زوایای موضوع آن پست پرداخت و مطلبی جامع نوشت. غرض در نوشته وبلاگی طرح مساله و ایجاد دغدغه و شاید دادن سرنخ یک راه حل است.
2.  رمضان از فردا آغاز می شود. ماه ضیافت خدا، ماه تشنگی ها و گرسنگی های عاشقانه فقط بخاطر خاطر عزیز حضرت الله. ماه خاطره های شیرین دور هم بودن های افطار و سحر، ماه شکستن عادت ها، ماه عبور از روزمرگی ها و ماه نوعی دیگر بودن.

3.  و اما شکستن عادت ها؛ حالا که روزها بلند است و روزه ها طولانی چه اصراری است که ساعات کار و فعالیت طبق روال سابق باشد. چرا جای شب و روز را کمی عوض نمی کنیم؟ دست اندرکاران سینما این موضوع را امتحان کردند و نتیجه خوبی گرفتند. سال گذشته یکی از تهیه کننده های سینما می گفت ما در صد سالی که از ورود سینما به ایران می گذرد فکر می کردیم ماه رمضان ماه رونق سینما نیست اما حالا تازه فهمیده ایم که فرصت افطار تا سحر ماه رمضان یک اکران استثنایی برای یک فیلم می تواند باشد حتی فراتر از سایر ماه ها. چرا صاحبان بقیه حرفه ها و مشاغل و اصناف این موضوع را امتحان نمی کنند. چرا لااقل بخشی از زمان خدمت رسانی مشاغل به ساعات شب منتقل شود؟ چرا در شب های ماه رمضان که مردم تازه بعد از افطار جان تازه ای می گیرند، بخش خدمات و تفریح شهری هم نباید همراه مردم بیدار باشد و به جای آن مردم روزها بیشتر استراحت کنند؟ ماه رمضان ماهی است با آداب خاص الهی. چرا نظم دنیوی یک جامعه اسلامی برای تناسب بیشتر با حال و هوای خاص ماه رمضان نباید تغییر کند؟
4. طبیعتا کسانی که روزه می گیرند از فیض اخروی بهره مند می شوند و چون برای معبود ومعشوق خود سختی می کشند یک نوع لذت مرموز عاشقانه را نیز تجربه می کنند، اما در امور دنیوی با توجه به ضعف ناشی از گرسنگی و تشنگی توان کمتری برای پیشبرد امور طبق روال سابق دارند. در این نقطه حکومت دینی می تواند به عنوان یک متغیر موثر نقش خود را ایفا کند. عمدتا از این زاویه سخن گفته می شود که حکومت برای جلوگیری از مظاهر روزه خواری چه می تواند بکند. اما کمتر از این سخن می گوییم که حکومت برای تسهیل امور دنیای کسانی که واقعا روزه می گیرند چه کاری می تواند انجام دهد. امشب در مسجد با یک بچه کنکوری 18 ساله هم صحبت شدم. دغدغه کنکور را داشت و اینکه چگونه باید از فردا با زبان روزه برنامه درسی مفصل خود را انجام دهد. می گفت بعضی ها روزه نمی گیرند و طبق همان روال سابق سیزده چهارده ساعت می خوانند اما من چه کنم؟ می گفت اگر فرصت کنکور برای همه ما - روزه بگیر و روزه خور- یک ماه کمتر بود و مثلا ما هفته دوم خرداد 95 کنکور می دادیم بهتر بود چون حداقل عدالت و مساوات رعایت می شد. اما حالا آنها یک ماه فرصت بیشتر دارند. به زبان ساده می گفت این منصفانه نیست که ما که می خواهیم به حرف خدا گوش کنیم از درس و کنکور و موفقیت عقب بمانیم و دوستان دیگر ما که خیلی تو نخ این چیزها نیستند از ما جلو بیفتند. می گفت یا قبل از ماه رمضان کنکور را برگزار می کردند یا حداقل یک ماه بعد از پایان ماه رمضان، تا ما دوره جمع بندی را شش دانگ درس بخوانیم. حرفش ساده است. او از حکومت دینی توقع دارد دین داری او را آسان کند و او را در این تنگنا قرار ندهد که یا روزه بگیر و آخرت را داشته باش و یا روزه بخور و به توفیق دنیایت برس. من هم با او موافقم و معتقدم اساسا وظیفه اضافه ای که حکومت دینی در قیاس با حکومت غیردینی دارد، تسهیل زندگی مومنانه مردم در تمام عرصه ها است.  متاسفانه مسئولین ما یاد گرفته اند با سو استفاده از مفهوم معاد ، بی تدبیر ها و بی برنامگی های خود را به روز جزا و آخرت حواله کنند و بگویند خدا به عوض این ناکامی دنیوی تو را پاداش اخروی خواهد داد. فقط این موضوع نیست و این بحث کلی است و باید در جای خود دنبال شود. در همه نقص های دنیوی مسئولین از توجه به وظایف خود فرار می کنند و شما را به طور افراطی به آخرت و پاداش یا عذاب الهی حواله می دهند. در صورتی که قرار نیست چون مومن به آخرت هستی در دنیا بهره ای نداشته باشی یا شکست بخوری. در موضوع این پست، یعنی در حکم روزه نیز ، شکست دنیوی مومنان گنجانده نشده است. این ما هستیم که با انعطاف ناپذیری و عدم برنامه ریزی، هزینه های دنیوی را به بچه کنکوری های مومن تحمیل می کنیم. چه اصراری است که کنکور را در همان زمان سابق برگزار کنیم؟ چرا انعطاف به خرج نمی دهیم؟ می دانم عده ای می آیند و میگویند: نه! روزه برای این است که سختی بکشی و مومن واقعی کسی است که در این بزنگاه ها خودش را نشان بدهد و روزه دار باید خود را...! بله روزه قطعا یک عبادت است که در آن اندازه ای از ریاضت شرعی وجود دارد اما قرار نیست ما نیز بر این ریاضت بیفزاییم و طوری برنامه ریزی کنیم که این ریاضت به اوج خودش برسد و مثلا انسان مومن در چند موقعیت دنیوی خود هم ناموفق شود!

5. طبق نقل تاریخ، اهل بیت هم در امور روزمره خود در ماه مبارک تغییراتی ایجاد می کردند تا حداکثر بهره را از این ماه ببرند. مشروح این مصادیق می تواند در یک پست مستقل مطرح شود. و اما حرف آخر اینکه باید ملازم با اهل بیت پیامبر باشیم و برای ماه مبارک طرحی بریزیم مخصوص خود این ماه، تا نه امر آخرت ضایع شود نه امر دنیا.
۱۲ نظر ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۸
شهاب الدین

آدم هایی را می شناسم که می گویند زمانی بسیار مذهبی بوده اند و اکنون از مذهب بریده اند. وقتی عناصر مذهبی بودنشان را فهرست می کنند به اینکه نمازهای طولانی می خوانده اند یا اهل نماز شب یا فلان دعا و ذکر بوده اند یا پامنبری فلان مداح بوده اند و پنج ساعت بی وقفه سینه می زده اند و... اشاره می کنند. اینها البته از نشانه های ظاهری مذهبی بودن است اما آنچه چگونه بودن ما را تعیین می کند طرز فکر ماست. اگر فکر شما مذهبی نباشد ظواهر پایدار نخواهد بود. فکر را هم کتاب و سخنرانی خوب(استدلالی و عالمانه) تغذیه می کند. همانطور که کسی با کروات زدن لیبرال نمی شود با ریش گذاشتن و نماز خواندن و هیات رفتن هم مذهبی نمی شود. بالاتر از این بگویم: با هر روز قرآن خواندن بدون تامل، با هر روز زیارت عاشورا خواندن و بغض کردن هم کسی متدین نمی شود.

 

وضع اسف بار مطالعه در جامعه ما که معلوم است. این افسوس بزرگی است که حتی مجالس مذهبی ما نیز در آواز خواندن و مداحی خلاصه شده، که نهایت کارش این است که احساسات را تهییج می کند اما به تفکر و تامل و درایت دینی نمی انجامد. به جای اینکه محور جلسات ما علما باشند مداحان محور شده اند. مخاطب این جلسات سه ساعت سینه می زند اما سه دقیقه نمی تواند درباره اصول دینی که امام حسین برای احیا آن شهید شد، صحبت کند. نتیجه این است که یا در مقابل طرز فکر غیر دینی تسلیم می شود وکم کم از این ظواهر هم دست میکشد و لاییک می شود و یا اینکه به عنوان یک آدم احساسی سطحی، بازیچه سیاست می شود و به خیال خود به جنگ یزیدهای جناح سیاسی مقابل می رود.

 

یادم می آید زمانی که ما بچه بودیم ستاره مجالس نوجوانان «جواد فروغی» بود. یعنی محور جلسات، حداقل قاری و قرائت قرآن بود. از قرائت قرآن می شود به تامل و تفکر در قرآن رسید کما اینکه خود «فروغی» رسید و دروس دینی را دنبال کرد و به انگلیسی هم مسلط شد و به یک مبلغ توانمد تبدیل شد. اما امروز جشن «نوگلان مداح» برگزار می کنیم. نوگل مداح یا نوجوان مداح یا پیرغلام مداح چه چیزی برای عرضه دارد تا مخاطب خود را در برابر سیل تفکرات و شبهات ضددینی مقاوم کند و ایمان او را در این دوره حساس آخرالزمان حفظ کند؟ جوانی را می شناسم که از 16 سالگی تا 20 سالگی هر هفته به هیات فلان مداح می رفت و 5 ساعت سینه می زد و همین جوان امروز به جایی رسیده که با ساده ترین شبهات وهابیت دست از ولایت اهل بیت می کشد. آن چهار سال اگر فقط یک کتاب در اثبات ولایت اهل بیت خوانده بود یا چند جلسه سخنرانی خوب گوش کرده بود امروز وضعش این نبود. آن دیگری به عشق حسین اکتفا می کند و احکام دین جد حسین را با چهار تا شبهه ساده فیلسوفان ملحد غربی زیر پا می گذارد... نمی خواهم آواز و مداحی را کلا انکار کنم. بعضی از این اشعار در پرورش احساسات ما نسبت به اهل بیت موثر هستند. اما احساس کافی نیست. آواز و مداحی و ذکر و ورد و دعا به عنوان نمک غذا خوب است نه خود غذا. غذایی که فقط نمک باشد، می کشد، زنده نمی کند.

 

دستگاه های فرهنگی ما که گویا دانش و درایت و دلسوزی کافی ندارند و می خواهند عمر و جوانی ما را بسوزانند. خودمان به فکر باشیم.

 

در عمر ما گاهی نسیم معنویت می وزد و حال را خوش می کند. اگر احساس خوبی نسبت به مذهب پیدا کرده اید و به خدا و رسول و اهل بیت و نماز و دعا علاقمند شده اید از فرصت استفاده کنید و کتاب خوب بخوانید و سخنرانی خوب گوش کنید تا این حال خوب شما پایدار شود.

 

به قول یکی از اساتید ما عشق قبل از عقل پایدار نیست. اگر مخرب نباشد خیری هم ندارد. عشق بعد از عقل پایدار است و عاقل عاشق را به مقصد می رساند.


 کتابهای شهید مطهری و علامه طباطبایی یا سخنرانی های دکتر محمد اسدی گرمارودی و حجت الاسلام علوی تهرانی می تواند ریشه های اعتقادی شما را محکم کند. سخنرانی های دکتر اسدی را می توانید از سایت ایشان به نام عقل و وحی به طور رایگان دانلود کنید. برای دانلود رایگان سخنرانی های حجت الاسلام علوی نیز به سایت ایشان مراجعه کنید.


۱۳ نظر ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۴
شهاب الدین

 

یک-

ایام دانشجویی، تو سالن دانشکده، به فاصله تقریبا کم، دو تا مراسم برگزار شد.

اولی با حضور دکتر دلشاد تهرانی که هم از نظر شخصیتی یکی از درجه یک ترین افرادی هستند که من دیدم و هم از نظر علمی یکی از بهترین نهج البلاغه پزوه های ایران هستند. دومی با موضوع ازدواج موقت که با حضور  یکی از اساتید دانشکده و یک روحانی غیرمشهور برگزار شد. تو مراسم اول حدود 4-5 نفر شرکت کردند و در مراسم دوم سوزن هم سر پا ایستاده بود! واقعا این استقبال تامل برانگیز بود!

 

 

دو-

به نظر من برای شناخت صیغه، میشه از طلاق کمک گرفت. میگند "تعرف الاشیاء باضدادها". اما من برای شناخت صیغه نمیخوام از تضادش با طلاق استفاده کنم، بلکه میخوام از شباهتش استفاده کنم.

دو نفر باید برای ازدواج معیارهای درست رو در نظر بگیرند، حسابی تحقیق کنند، بعد از ازدواج گذشت و تعاون رو به حد اعلا انجام بدند، تا جایی که میتونند سازش کنند، ولی اگر باز هم نتونستند با هم ادامه بدند تکلیف چیه؟ بقیه زندگی رو به تلخی بگذرونند؟ یا خدای ناکرده وارد وادی خیانت بشند؟  اینجا پای طلاق میاند وسط. چیزی که مطلوب نیست، اما ضرورته. ممدوح نیست اما حلاله.

 به نظر من هرکسی باید سعی کنه شرایط ازدواج دائم رو فراهم کنه. اگر نتونست باید خودش رو کنترل کنه. به قول قرآن "ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله". تا جایی که میتونه با ورزش و کنترل چشم  و حجم غذا و میزان خواب خودش رو مدیریت کنه. اما اگر کسی با وجود همه این مراقبتها باز هم داشت به ورطه معصیت میفتاد، نوبت به ازدواج موقت میرسه. درحقیقت طلاق و ازدواج موقت فقط برای خروج از بن بست هست. 

 

 

سه-

یک دوستی داشتم که خودش رو رسول صیغه میدونست! هرجا مینشست شروع میکرد به توصیف فضایل این کار و تشویق دیگران به انجام این حلال خدا. به نظر من این روش اصلا درست نیست و خلاف فلسفه صحیح ازدواج موقت هست. کلا من با تبلیغ این قضیه (که تازگی ها خیلی هم رایج شده) اصلا موافق نیستم. تبلیغ و تشویق به ازدواج موقت اولا ازدواج دائم رو تاخیر میندازه، ثانیا تنوع طلبی رو گسترش میده، ثالثا بنیان خانواده رو سست میکنه و کلی مضرات دیگه

 

 

------------------------------------------------------------

برای پیگیری راحتتر وبلاگ میتوانید کانال تلگرامی الدین را دنبال کنید.

۱۱ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۲
شرف‌الدین

ایران سرزمین کوه هاست. این حقیقت دارد اما کوه های ایران کوه های پیری هستند که نه صعود به آنها دشوار است و نه ارتفاع بلندی دارند. در کوه های ایران هرگز گم نمی شوید. تمامی قله ها مسیر پاخور دارند. مسیر پاخور به همین راه هایی می گویند که در اثر رفت و آمد های زیاد روی زمین خاکی ایجاد می شود. نکته جالب این مسیرها نحوه شکل گیری آنهاست. اینطور نبوده که عده ای مثلا قله توچال را فتح کرده باشند و بعد بیایند از میدان کوهنورد تا قله را نخ بکشند و بگویند راه درست همین است و دیگران اگر می خواهند به قله برسند باید همین راه را بروند و مابقی راه ها انحرافی است. بلکه کاملا برعکس٬

 در طول سالها مسیری که کوهنوردها زیادتر رفته اند آرام آرام راه شده است. حالا فرض کنید روزی برسد که کوهنوردی دچار تحول شود و مثلا کفش هایی تولید شود که با استفاده از آنها کوهنوردان بتوانند از راه هایی صعود کنند که تا پیش از این نمی توانستند. یا اصلا قله توچال دیگر از جذابیت بی افتد و جوان ها بگویند توچال رفتن خز شده است و بهتر است از مسیری جدید به پیازچال برویم و پس از مدت کوتاهی نیز اکثریت جامعه کوهنوردی این تغییر مسیر را بپذیرد. آیا می شود گفت این کوهنوردان از مسیر صحیح منحرف شده اند و اصول کوهنوردی به خطر افتاده است؟


به نظرم بسیاری از آنچه که در جامعه انحراف تلقی می شود از همین دست است. انحراف تا وقتی انحراف است که درصد کمی از جامعه دچار آن باشند. اما وقتی اکثریت غالب جامعه به آن مبتلا شدند دیگر نمی توان آن را انحراف نامید بلکه باید گفت به نظر می رسد مسیر قبلی دیگر برای جامعه جذابیت ندارد و مردم مسیر جدیدی را انتخاب کرده اند. در چنین شرایطی تلاش برای برگرداندن جامعه به مسیر سابق بی فایده است.


برای مثال بارها این را شنیده ایم که در گذشته خانواده ها بسیار گسترده بوده اند و مردم با تمام فامیل رابطه داشته اند و همه با هم خوب بوده اند و … . اما امروز فامیل از حال هم بی خبر هستند و… . اینجا هم دو راه را می بینیم که دومی به نوعی انحراف از اولی به شمار می آید اما واقعیت این است که سبک زندگی اول نتیجه الزاماتی بوده است که دیگر از بین رفته اند. اگر در گذشته خانواده ها در هم تنیده نبودند انسان ها در مواجهه با دشواری های زندگی نابود می شدند. اما امروزه ما به واسطه سازمان هایی که ساخته ایم دیگر به آن در هم تنیدگی نیازی نداریم و اینجاست که در نبود آن نقاط مثبت نقاط منفی آن نوع زندگی بیشتر جلوه می کند و آدم ها سبک دیگری را برای زندگی خانوادگی انتخاب می کنند. وجود انحراف فراگیری که مردم کم کم آن را اخلاقی نیز خواهند کرد نشان دهنده آن است که نظام فرهنگی موجود کمیتش می لنگد و نیازمند جراحی های عمیقی است.


به همین دلایل فکر می کنم از آنجا که هرگز اینطور نبوده است که ابتدا راهی بوده باشد و بعد مردم از آن راه زندگی کرده باشند بهتر است راه را بر اساس مسیری که جامعه میرود طراحی کنیم و به دگرگونی انحراف نگوییم.


پ.ن ۱: ممکن است بپرسید اگر اینطور است آیا باید هر نوعی تغییری را پذیرفت؟ تکلیف نهادهای اجتماعی مانند رسومات٬ مذهب٬ فرهنگ و … چه می شود؟ سعی می کنم در حد توانم به اینها در پست بعدی جواب بدهم.

پ.ن ۲: اگر حوصله داشتید این مقاله را بخوانید. حرف های من متاثر از این مقاله است.

۴ نظر ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۹
سراج الدین

اول ترم بود و من و عیالم هنوز کامل انتخاب واحد نکرده بودیم

درسی را برای سال بالایی ها ارایه داده بودند و من و همسر هم شاید از سر کنجکاوی رفتیم سر کلاس همان درس تا اگر از استادش خوشمان آمد بر داریم اش.

مدرس اش زنی بود میانسال و خیلی خشک ظاهر.

از در که وارد شد لیست اسامی را درآورد و حضور و غیاب کرد

و بعد هم پرسید کسی هست که اسمش را نخوانده باشد؟

تتها ما دو نفر خوشان خوشان دستمان را بردیم بالا و از نگاه هایمان به هم معلوم بود خودمان هم متعجبیم از تنها بودنمان.

 استاد اما بدون اینکه سرش را از کاغذهایش بیرون بیاورد بدون مکث و یک نفس گفت: تشریف ببرید بیرون من فقط دانشجوی خودم را سر کلاس راه میدهم.

طبیعتا رفتیم بیرون

مغموم و خجالتزده.

شما فکر کن من و زن جان الان بیرون در کلاس ایستاده ایم  و او مخصوصا ناراحت بور شدنش است.

و من باید خودی نشان بدهم.

اینجا بود که من یکی از خاص ترین خاطراتم را رقم زدم.

البت برای شما مسخره است

در خاطره من اما این دم میان خاص ترین لحظه ها ثبت شده.

جدا نمیدانم برای خودشیرینی بود یا چه دلیل احمقانه دیگری که در جواب مینا که با اخم پرسید آخه چرا اینجوری کرد؟؟

گفتم: ناراحت نباش دو ماه دیگه میمیره!!!

واقعا چرا باید میمرد؟؟؟

چون من و مینا را طی حرکتی محترمانه و قانونی بیرون کرده بود؟؟؟

چون ما بدون هیچ تحقیقی رفته بودیم در کلاسی که استادش لااقل بیست سال با همین رویه کار کرده بود؟؟

چون او از ما خوشش نمی آمد و ما از او باید می مرد؟؟



نمی دانم

ولی دو ماه نشد که مرد.


حالا شاید بعضی بخندند اما هنوز فکر میکنم پایم در قضیه مرگ آن استاد گیر است.

با اینهمه این همه ی ماجرا نیست.

ادامه عجیب تر خاطره من دو ترم اضافه ماندن در دانشگاه سر همان درس، فقط به خاطر دعوایم با استاد جدید است.


شاید اگر من و خانمم کمی قبل از ورود به کلاس  دویست و ده در آن دوشنبه کذایی بهمن هشتاد و شش، درباره خلقیات خانم دکتر شادروان و جنت مکان تحقیق میکردیم الان او زنده بود و من هم دو ترم اضافه بخاطر همان درس در دانشگاه نمی ماندم.

باورکنید مرگ دشمن همیشه بهترین آرزوی ممکن نیست.



۶ نظر ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۸
عماد الدین

از جمله مهمترین مرزها بین انسان ها مرزهایی است که موقع سخن گفتن باید رعایت شوند. اگر در صحبت کردن مرزها و حریم ها رعایت شوند حریم شکنی به بقیه قسمت ها سرایت نمی کند. هم ادب و هم حیا بر این فضیلت دلالت دارند بخصوص بین دو غریبه یا به زبان دین بین دو نامحرم، و یا بین یک کوچکتر و یک بزرگتر.

حتی یک انسان باشخصیت غیرمتدین هم همین که به یک فرد غیرآشنا از افراد جنس مخالف رسید و یا با فردی بزرگتر از خود-حتی از جنس موافق- هم سخن شد بی هیچ مقدمه ای با او از در صمیمت وارد نمی شود و او را «تو» صدا نمی زند، بلکه به رابطه جدید فرصت می دهد تا اگر صمیمتی ایجاد شد شیوه ای صمیمانه را برای سخن گفتن انتخاب کند.

درباره مذهبی ها موضوع پیچیده تر است چه اینکه یک انسان مذهبی برای صمیمیت نیاز به سببی خاص دارد و صرف گذشت زمان مجوز صمیمت نیست. در مذهب اسلام شیوه تعامل با نامحرم شبیه به شیوه تعامل با محرم نیست. مخاطب قرار دادن بزرگتر نیز آدابی خاص دارد. به نظر می رسد مصداق مهمی از این رعایت کردن به کار بردن شناسه جمع به جای شناسه مفرد در افعال و همچنین استفاده از کلمه «شما» به جای کلمه «تو» است.

متاسفانه مدتی است  می بینیم دقت به این ظرایف در جامعه ما کمرنگ شده است،حتی در میان ما بچه های مذهبی. حرف از خطا نیست که خدا خطاپوش است و درِ توبه باز. آن که خطا می کند و میداند خطا می کند راه توبه را پیدا خواهد کرد. همه ممکن است گاهی پا را کج گذاشته باشند و باز به راه بازگشته باشند. اما از دست دادن یک فضیلت، از بین رفتن یک حریم، شکسته شدن یک سد و ایجاد یک رویه نادرست ما را دچار یک بی حسی عمیق می کند، بطوری که حتی از تشخیص زشتی عمل خود نیز عاجز می شویم.

اگر در سخن گفتن تفاوت محرم و نامحرم و بزرگتر و کوچکتر را نفهمیم و رعایت نکنیم بزودی ممکن است در اعمال و رفتار نیز بسیاری از دقت ها و  مراعات کردن ها را کم کم فراموش کنیم .

انحرافات بزرگ از زاویه های کوچک آغاز می شوند. احتیاط!

۶ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۸
شهاب الدین