الدین

"الدین" در ابتدا یک وبلاگ گروهی بود. بعد از فیلتر شدن، یکی از نویسندگانش آن را با آدرس جدید در بلاگفا ادامه داد. این وبلاگ مجددا در فروردین 95 گروهی شد و به "بیان" مهاجرت کرد. بخشی از مطالب وبلاگ قبلی نیز به اینجا منتقل شد.
وجه تسمیه "الدین" این است که انتهای نام مستعار تمام نویسندگان "الدین" دارد. لذا نه این وبلاگ تنها به مقوله دین خواهد پرداخت و نه خدای نکرده نویسندگان ادعا میکنند نورانیت و شرافتی برای دین به ارمغان آورده اند

آدرس کانال تلگرامی:
https://telegram.me/aldin_blog_ir

۹ مطلب توسط «عماد الدین» ثبت شده است

پشت سر آتش پیش رو آتش

گشته آوار از چارسو آتش


آه تا هستیم، بی صدا هستیم

اژدها هستیم؛ در گلو آتش


در قفس ماندند عود سوزاندند

روضه ای خواندند مو به مو آتش


جای چاه نفت اشتباهی رفت

کرده بود ای کاش پرس و جو آتش


روز در کشتی شام در دشتی

اهل گلگشتی کو به کو.. آتش!


نیست آزرمی در تو یا شرمی!

می بری از آب آبرو، آتش!


سی نفر ققنوس بود و اقیانوس

سی نفر سی مرغ... هان! بگو.. آتش!


کاش می بارید قطره ای امّید

در قدح باران در سبو آتش


#عمادالدین

#سانچی

۳ نظر ۲۵ دی ۹۶ ، ۱۲:۱۲
عماد الدین


عرضم به محضر سالار خودم ما چارتا توله بودیم.

یکی از یکی تخس تر.

من سومی بودم.

بزرگه اسی بود خدا بیامرز.

جوون مرگ شد.

عمرش وصال نداد به شراکت.

دور از حالا مث خودت آقا.

خلاصه کنم اون اگه بود الان بغل من نشسته بود پشت به پشت سیگار میکشید.

حرصی بود بسکه.

من نه. دنیا به هیچ جام نیست.

بی غیرت نیستما نه!

مال دنیا ارزششو نداره.

الغرض سر مراسم چهل همین اسی بود که ابی اومد بیخ گوش من فکرشو گفت.

ابی ته تغاری آقام خدابیامرز بود.

به جای سیبیل آقامون ریش دائیه رو ارث برده برده بود با اون کتابی حرف زدنش.

قشنگ ده بیست سی دقیقه دم گوش من وز وز کرد تا خوب پختم.

اولش از بدهیای اسی گفت.

از خمس نداده ش.

از نمازای نخونده و روزه های نگرفته ش.

بعدم از فشار قبر و عذاب اون دنیا و حق الناس و حق الله و حق المعامله و هرچی دین به گردن داآش مون میشد باشه.

بعدترش هم منو برد تو اتاق پنجدری که همه طلبکارا نشسته بودن.

یه آخوندی هم که قرار بود نماز روزه ها رو ادا کنه دیدم فک کنم.

یه کاغذی گذاش جولوم. 

طوماری بود.

اسم کل تهرون توش بود با کلی عدد و رقم جلوشون.

یه رقم کلونی هم ته برگه زده بودن به اسم جمع کل.

هرچی حساب کردم دیدم کل دارایی اون مرحوم به بدهیاش قد نمیده.

از ناراحتی ش بغض بیخ گلومو چسبید و نم اشک اومد تو چشام که حرفشو زد.

بهم گفت برادر الان شما وکیل اون مرحومی یا بایست اون تو آتیش بسوزه یا پولش.

به ابی گفتم داشی یه وکالت نومه بهت میدم میشی آتیش به اختیار

دیگه توئی و روح اون مرحوم.

دو قواره زمینم خودم گذاشتم تنگ مایملکش.

باقی هم مهر بود و امضا و انگشت و شاهد و سلام و صلوات.

خدا به سرشاهده اصلن فکرشم نمیکردم این همه آدم اجیر شده خودش باشن.

اینجوری شد که الان شما مث شاخ شمشاد واستادی جولو ما داری به قول خودت تفهیم اتهام میکنی.

هرچند این وسط ما نفهمیدیم با اون کلاهبرداری ابی از من مسئولیت ما این وسط چیه؟

مرگ که مال همه س.

ولی راستیتش فک میکنم تو این دنیا نباس دیگه بدهیای اسی دخلی به من داشته باشه.

باس داشته باشه...؟؟؟

۳ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۵۵
عماد الدین


تَکرار تاریخ


هشت سال پیش در چنین روزهایی داشتم با خودم دو دوتا چهارتا میکردم برای انتخاب کاندیدایم در پست ریاست جمهوری.

هشت سال پیش که تلگرام نیامده بود و خیلی از خبرها هنوز توی مجلات بودند. من مطمئن بودم که اگر رای سفید هم بیندازم به "او" رای نمی دهم.

باید نزدیک هشت سال می گذشت تا به این بلوغ برسم که یک انتخاب اشتباه شاید بتواند هشت سال از زندگی ام را تحت الشعاع قرار دهد.

آن روزها اما نمیدانستم چرا "او" را نمیخواهم. یعنی در کمال سادگی فکر میکردم این خود اوست که مرا و رایم را دفع می کند. فکر میکردم که از نوع سخنرانی کردنش است که بدم می آید. از گنده گویی هاش و از صراحت لهجه اش.

هشت سال باید میگذشت تا بفهمم دلیل نگاه سلبی ام به "او" اینها نبود؛ بلکه حلقه های دور او بود که مثل بوته های رز ماری در مزارع، مرا از او دور میکرد.

اطرافیان او در کسوت های مختلف بزرگترین دافعه اش بودند و او نمی دانست.

آن روزها روحانی-فیلسوفی از دوستداران او واجب الاطاعه اش می دانست به سبب تنفیذ رهبری. وزیر اقتصادش گویا فهمی از تاثیر میزان نقدینگی بر تورم نداشت. روزنامه نگار سمپاتش، به وضوح واقعیت ها را کتمان میکرد. وزیر ارشادش کتاب نبود که از تیغ ممیزی نگذرَاند. نماینده اش در یک اجلاس بین المللی انگلیسی را از روی کاغذ با اشتباه فراوان میخواند.

نماینده طرفدارش در مجلس با روزنامه نگار و حتی همکار خودش به بدترین شکل گلاویز میشد. و زمان میگذشت.

هشت سال باید میگذشت تا زمانی بیاید مثل قبل. انتخاب میان دو تیپ، دو نگاه، دو راه!

حالا همه آن ها که تازه فهمیده ام دلایل اصلی من بوده اند برای کنار گذاشتن محمود احمدی نژاد به هر قیمت و هزینه؛ دور یکی دیگر ایستاده اند.

تقریبا همان حرف ها همان شعار ها تنها تفاوت شان این ست که حتی شخصی به عوام پسندی احمدی نژاد را هم در چنته ندارند.

تردیدی نیست که دولت روحانی لغزش هایی داشته است.

چه بسیار خواسته های برآورده نشده که در این گرماگرم انتخابات در شعارهامان به رویَش آورده ایم.

و چه نقدها که قرار است بعد از جشن پیروزی سیل وار به سمتش روانه کنیم.

اما گفت و چه خوب گفت که با پنجاه و یک درصد نمی شود خیلی از کارها را پیش برد...

پس:

برخیز تا برخاستن یک یا علی مانده ست...

یا علی


پ.ن: مصراع از مهدی جهاندار است.

۲ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۲۹
عماد الدین

مردم همیشه دست به جیب

یا 

همینطور که داری می میری بگو سیب!

 

نشسته ام توی صندوق و دارم با پس دادن دویست تومانی سکه ای و پانصدی و هزاری به مردم کارشان را راه می اندازم و هر چند دقیقه یکبار هم با خاکساری تقاضایم در رعایت صف را برایشان تکرار می کنم که یک پیرمرد با شنیدن مبلغ هزینه اش شروع می کند به خودزنی.

هزینه اش خیلی نیست و اگر خلوت تر بود می شد وقت بگذارم برای معرفی اش به مددکاری ولی تصمیم حرفه ای من این است که توی این شلوغی کار دیگران را انجام بدهم و مداخله ای نکنم.

دارم توی دلم از خدا می خواهم که یک جوانمردی پیدا شود و دست کند توی جیبش و پول این بنده خدا را حساب کند که در لحظه می بینم دست چند نفر باهم میرود توی جیب، نفس راحت را میدهم توی سینه و تا میخواهم بیرون بدهم اش می بینم دست ها با موبایلها بیرون می آید. همه شروع میکنند به فیلم برداری از ضجه مویه های پیرمرد و نفس توی سینه من حبس می شود.

به گمانم کشته شدن دختری جلوی چشم چندین نفر ناظر بدون واکنش، در دهه هفتاد میلادی بود که باعث تولد علمی به اسم روانشناسی اجتماعی شد.

و باز فکر کنم که بعد از چهل سالی که جهان غرب هزاران هزار نسخه ی رنگارنگ برای این نوع مشکلات و بیماری های اجتماعی تجویز کرده و شاید بتوانیم بگوییم تا حد زیادی هم به درمان نزدیک شده است، هنوز هیچ کس از خود نمی پرسد چرا این مساله که عمیقا به عواطف و تعهدات انسانی مرتبط است در جامعه ما که هم انگ انسان دوستی و هم مهر مذهب را بر پیشانی دارد اینطور ریشه دوانده؟

اینکه نزدیک ده سال قبل مردی را در میدان کاج جلوی چشم مردم کشتند تنها شروع یک اپیدمی بود و حالا در اوج این معضل مردمی را میبینیم که برای گرفتن عکس یادگاری با پیکر چاک چاک ساختمان پلاسکو پایشان را روی آواری میگذارند که بعید نیست زیرش یک نفر هنوز نفس میکشد.

بعید نیست فرداها برخی از ما با تهیه عکس و فیلم از سلاخی مقتولمان بخواهیم رسالت #شهروند_خبرنگاری مان را انجام دهیم.

کاش درباره این معضل با نگاه علمی در پی درمان برآییم و از تجربیات گرانبهای  روانشناسان اجتماعی نیز در حل این معضل اجتماعی استفاده کنیم...

 
۷ نظر ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۵۵
عماد الدین


فقره اول "مردم همیشه در صحنه"


صبح شلوغی بود و کارها داشت قشنگ پیش میرفت اما وقتی داشتم باقی پول یک بنده خدا را پس میدادم دستی با یک دفترچه تویش از پیشخوان آمد جلوی صورت و در مسیرش هم خورد توی دستم و هشتصدتومن سکه پخش شد پشت مانیتور.گیج شده بودم و داشتم خیره به کسی که این افتضاح را بار آورده بود نگاه میکردم. مردک انگار اصلا توی باغ نبود و همینجوری داشت دستش را جلوی صورتم تکان می داد؛ یعنی بدو که عجله دارم.

خودم را کنترل کردم و همه را که راه انداختم، آن ایده کذایی به ذهنم رسید. سریع صفحه word را باز و تایپ کردم: مراجع محترم ایستادن در صف علاوه بر کمک به صندوقدار در راه انداختن کار شما برای آرامش اعصابتان هم مفید است. صد البته میدانستم آرامش اعصابش بیشتر مربوط به خودم است اما فکر کردم شاید مردم هم این شلوغی سرسام گرفته اند. خلاصه متن را توی A5 پرینت گرفتم و چسباندم روی شیشه پیشخوان. از همان لحظه ی شوم جنگ اعصاب من برای نمایش و تفسیر این جملات گهربار با مراجعان شروع شد؛ جوری که اطمینان دارم آنقدر که من برای اینکار زحمت کشیدم مرحوم شهریار در عنفوان جوانی برای کسب مخاطب تلاش نکرده بود.

حتی چند بار وسط شلوغکاری ملت و در هیاهوی دست های دراز شده توی صورتم از صندلی بلند شدم و کاغذ آئین نامه انضباطی ام را بلند بلند برایشان خواندم. ولی اگر شما از یک نفرشان توجه دیدید من هم دیدم.

عجیب اینکه انگار فقط من از این بی نظمی ها ناراحت بودم. مواردی بود که یک نفر توی نوبتش داشت با من حرف میزد و حتی مثلا پول را هم به من داده بود ولی یکهو مرد یا زنی از آن پشت مشت ها دستش را میاورد توی دهان من؛ این وسط آن بنده خدایی که حقش داشت ضایع می شد هم انگار نه انگار!!!

یکبار یادم است به یکی شان گفتم توی نانوایی هم میگذاری اینطور نوبتت را بخورند؟ گفت: نه ولی اینجا که نانوایی نیست! پیش منطقش انصافا حرفی نداشتم.

بگذریم. چند روزی گذشت تا اینکه رئیسمان برای خریدن چند قلم دارو آمد روبری پیشخوان. سلام و علیکی رد و بدل شد و تا آمدم قبضش را بدهم بهم گفت: چرا اینقدر کوچک خب توی A4 می زدی!! 

یکی دو ثانیه ای گذشت تا بفهمم دارد درباره کتیبه حمورابی ام صحبت می کند. ضمن تشکر از دقت نظرش اطاعت امر کردم و کاغذ اعلان را بزرگ تر!

به این خیال که کم توجهی مردم به رعایت نوبت به خاطر نقص اطلاع رسانی من بوده روز بعد از آن نه فقط تلاشم برای تشریح مفاد قطع نامه به مردم کمتر نشد که سعی کردم با هماهنگی مدیران روی زمین خطی را به عنوان خط صف تعبیه کنم.

اما کو گوش شنوا!

عاقبت همان روزهایی که داشت به کله ام می زد قانونی که کسی رعایتش نمیکند را لغو کنم تیر خلاص را رئیس دفتر رئیس کل در مغز خلاقیتهای من خالی کرد.

روز خلوتی بود و داشتم با گوشی ام ور می رفتم که جناب نامبرده تشریف فرما شدند. خودم را زدم به نشناختن و شاید همین جری اش کرد. چون پول را که گرفتم و قبض دادم یکهو فرمایش کردند که: این متنه چرا اینجوریه؟؟ گفتم: چه جوری؟ گفت: تویش احترام به ارباب رجوع لحاظ نشده! این را برش دارید. دم به دمش ندادم که چرا و چطور فقط سرتقی کردم و گفتم چشم الان متن پیشنهادی شما را می گذارم.

خلاصه دو سه دقیقه بعد تشریف بردنشان تلفن زنگ خورد و مسئول حراست از آنور خط ازم پرسید: متن کاغذ روی پیشخوان رو درست کردی؟؟...

الان چند روزی هست که دیگر دغدغه ی روخوانی از متن تقدیرنامه ای که چسبانده ام روی شیشه را ندارم. چون شکر خدا ارباب رجوع ما همه از خودند و در قید و بند این حرف ها نیستند. بندگان خدا معلوم است سخت دل مشغول اند که همیشه عجله دارند..

گاهی اما برای تقویت خلاقیتم متن متفاوت پیشنهادی جناب رئیس دفتر رئیس کل را میخوانم و به هوش و درایتش آفرین میگویم:

مراجع گرامی

از اینکه با ایستادن در صف ما را در کارمان یاری میکنید از شما ممنونیم.

..........

به نظر شما چه طور میشود از مردم خواست توی صف بایستند که همه متوجه شوند و رعایت کنند و کسی هم ناراحت نشود؟


#عماد_الدین

#فرهنگ_صف

#خلقیات_مردم

۹ نظر ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۰۴:۲۳
عماد الدین


همین چند روز قبل بود که بسیاری از رسانه های داخل و خارج دیدار رمضانی عده ای از دانشجویان با رهبر انقلاب را پوشش دادند که در جریان آن صحبت های دکتر کامفیروزی مدیر مسئول یک نشریه دانشجویی و پاسخ رهبری به وی بازتاب فراوانی یافت.

به نظر من در این باره فارق از متن اصلی صحبتهای ایشان لازم است چند نکته در نظر آید.


اول: نفس وجود چنین مطالبات و ارائه بدون واسطه آن به بالاترین مقام حاضر در چنین جلساتی را نمی توان نشان از دموکراتیک بودن فضای داخلی یک کشور و یا حتی آن جلسه خاص دانست؛ در مقابل نیز باید اشاره کرد که وجود این رفتارها لزوما دال بر وجود نظام دیکتاتوری نیست. شاهد مثال های فراوانی در سرتاسر تاریخ روایت شده است از ارائه صریح پرسش ها، آرا و نظرات در پیشگاه قیصر و خسرو و پیامبر و امام که چه بسا تلخ و گزنده و گاه بی شرمانه بوده اند؛ اما آنچه باقی مانده برخورد متفاوت حکام با این مطالبات بوده. گاهی در مجلس حکم به سر انداختن کرده اند و گاه چون پیامبر اعظم شانه برهنه کرده اند برای قصاص.


دوم: تعبیر -شجاعانه- برای صفت قرار دادن صحبت های صریح جناب کامفیروزی در کنار اینکه به نوعی تائید ضمنی مدعای " زورگویی نظام حاکم " است؛ این بند از قانون اساسی که (رهبر و آحاد ملت در برابر قانون برابرند) را نیز به صورت تلویحی به چالش می کشد، چه که صفت شجاع برای فارسی زبانان در مقابل قدرت مطلق و قاعدتا زورگو معنا می یابد. نکته عجیب اینجاست که گاه رسانه های داخلی نیز با این عنوان صحبت های آقای کامفیروزی را منشر کرده اند. البته ممکن نیز هست که عده ای واقعا معتقدند صحبت دلسوزانه با مسئولان بلندپایه نظام جمهوری اسلامی شجاعت میخواهد.


سوم: در این قسمت نوشته مخاطبم افرادی اند که با شنیدن یا دیدن اظهارات دکتر کامفیروزی در تصوراتشان آینده او را درگیر در پیچ و خم های نظام دادرسی کرده و گاهی فاتحه ای برای شادی روحش خوانده اند.

دوست عزیز!! بهتر نیست به جای دلسوزی های از راه دور و احیانا فراموشی های آینده تان، همت کنید و مثل این بزرگوار دوست داشتنی،نگرانی ها، دغدغه ها و هرآنچه در دل دارید به صورت صریح، محترمانه و قانونی و نه لزوما شجاعانه با مسئولین در میان بگذارید؟

اگر نظر مرا نمی پسندید لااقل هر از چند گاهی سراغی از این رفیق مشترکمان بگیرید که: -هی فلانی الان چند صباحی از رمضان گذشته. الان دقیقا کجایی؟ آبت خنک است؟ روانت شاد است؟

۲ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۴:۲۲
عماد الدین

در بحبوحه نوجوانی ام بود که در جمع دوستان هیئتی ام جو الگوگزینی از  شهدای جنگ ایجاد شد. اول از همه مهدی امریکا بود که در هیئت اعلام کرد که دیگر مهدی همت صدایش بزنیم. بعد از او یکی خودش را عاشق باکری دانست و یکی شباهت چهره اش به زین الدین را دلیل حب به او بیان کرد و یکی دیگر که مداح هم بود مجتبی علمدار را به بقیه معرفی کرد. من اما مانده بودم با شهیدان انتخاب شده تا اینکه کتابی دستم رسید به اسم مروارید گمشده درباره احمد متوسلیان.

 آدم عجیبی که در نوجوانی زندانهای شاه را دیده و شلاق خورده و در عین مهربانی به شدت جسور بوده.

توی این کتاب بود که من اسطوره آن موقع خودم را شناختم.

راستش از میان همه جذابیتهای او آن چیزی که اول از همه برای من جذاب بود فرماندهی اش بر حاج همت بود.

یعنی اینکه من کسی را یافته بودم که فرمانده دلهای خوش چهره و تو دل برو، زیر دستش بوده برایم خیلی جذاب بود.

اما این وسط یک عیب بزرگ وجود داشت؛ شهادت حاج احمد هنوز محل ابهام بود. چه که او را زنده گرفته بودند و بعد از آن هیچ خبری از او در دست نبود.. .

باری، من هم مثل بقیه دوستان و هم سالانم با اسم حاج احمد چه انگشترها که بر دست کردم و چه پلاکها که به گردن آویختم... .

گذشت و گذشت تا به دانشگاه رفتم.

آدم های جدید. دوستان جدید و مهم تر از همه کلان شهرنشینی باعث شد خیلی نسبت به روزهای نوجوانی ام عوض شوم.

توی همین زمانها و در قضایای انتخابات هشتاد و هشت بود که همسران شهیدان رجایی و همت در حمایت از میرحسین صحبت کردند؛ کسانی که طبعا بیشتر از بقیه با مسلک و مرام این بزرگان آشنایی داشتند.

آن روزها یادم است که با خودم فکر می کردم که اگر هریک از شهیدان رجایی و همت زنده بود چه برخوردی با مسائل پیش رو میکرد.

جواب البته روشن نبود و نیست اما مساله مهم این ست که در فرض بالا محمدابراهیم همت امروز حتما با محمدابراهیم زمان جنگ تفاوتهایی میداشت. رجایی اول انقلاب با رجایی دهه های هفتاد و هشتاد لزوما متفاوت بودند.

این البته نه به سبب رنگ عوض کردن اینان و آرمانهاشان که به دلیل تغییر شرایط سیاسی اجتماعی؛ و... امری انکار نشدنی ست.

اما مورد خاص احمد متوسلیان بحث دیگری ست.

بارها به این فکر کرده ام که اگر حاج احمد زنده و در اسارت باشد طبعا از بسیاری از تحولات اجتماع و سیاست ایران و جهان بی خبر است.

یعنی نمی شود تصور کرد که زندان اسرائیل جایی باشد که در آن روز، با خواندن روزنامه های وطنی و دیدن شبکه های العالم و اخبار ساعت هفت شروع شود.

پس حاج احمد در صورت زنده بودن هنوز همان فرمانده تندمزاجی ست که هم از تمرد به خاطر نجات جان سربازانش ابایی ندارد و هم انقدر بیگانه ستیز ست که حتی کلمه مرسی را نیز بر زبان دوستان برنمیتابد.

اینکه حاج احمد متوسلیان زنده باشد بیشتر برای او تهدید است.

احمد هنوز همان احمد اول دهه شصت است و سی سال با واگویه همان حرفها با خودش زندگی کرده.

احمدی که وقتی میرفت تازه دو سال از جنگ گذشته بود و امام زنده بود.

اگر بیاید در فقدان اینها بسیار غمگین میشود؛ و ای کاش این غم دستمایه ی کسانی نشود که میخواهند از نمد حاج احمد برای خود کلاه بدوزند.حاج احمد متوسلیان 1

۳ نظر ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۱
عماد الدین

اول ترم بود و من و عیالم هنوز کامل انتخاب واحد نکرده بودیم

درسی را برای سال بالایی ها ارایه داده بودند و من و همسر هم شاید از سر کنجکاوی رفتیم سر کلاس همان درس تا اگر از استادش خوشمان آمد بر داریم اش.

مدرس اش زنی بود میانسال و خیلی خشک ظاهر.

از در که وارد شد لیست اسامی را درآورد و حضور و غیاب کرد

و بعد هم پرسید کسی هست که اسمش را نخوانده باشد؟

تتها ما دو نفر خوشان خوشان دستمان را بردیم بالا و از نگاه هایمان به هم معلوم بود خودمان هم متعجبیم از تنها بودنمان.

 استاد اما بدون اینکه سرش را از کاغذهایش بیرون بیاورد بدون مکث و یک نفس گفت: تشریف ببرید بیرون من فقط دانشجوی خودم را سر کلاس راه میدهم.

طبیعتا رفتیم بیرون

مغموم و خجالتزده.

شما فکر کن من و زن جان الان بیرون در کلاس ایستاده ایم  و او مخصوصا ناراحت بور شدنش است.

و من باید خودی نشان بدهم.

اینجا بود که من یکی از خاص ترین خاطراتم را رقم زدم.

البت برای شما مسخره است

در خاطره من اما این دم میان خاص ترین لحظه ها ثبت شده.

جدا نمیدانم برای خودشیرینی بود یا چه دلیل احمقانه دیگری که در جواب مینا که با اخم پرسید آخه چرا اینجوری کرد؟؟

گفتم: ناراحت نباش دو ماه دیگه میمیره!!!

واقعا چرا باید میمرد؟؟؟

چون من و مینا را طی حرکتی محترمانه و قانونی بیرون کرده بود؟؟؟

چون ما بدون هیچ تحقیقی رفته بودیم در کلاسی که استادش لااقل بیست سال با همین رویه کار کرده بود؟؟

چون او از ما خوشش نمی آمد و ما از او باید می مرد؟؟



نمی دانم

ولی دو ماه نشد که مرد.


حالا شاید بعضی بخندند اما هنوز فکر میکنم پایم در قضیه مرگ آن استاد گیر است.

با اینهمه این همه ی ماجرا نیست.

ادامه عجیب تر خاطره من دو ترم اضافه ماندن در دانشگاه سر همان درس، فقط به خاطر دعوایم با استاد جدید است.


شاید اگر من و خانمم کمی قبل از ورود به کلاس  دویست و ده در آن دوشنبه کذایی بهمن هشتاد و شش، درباره خلقیات خانم دکتر شادروان و جنت مکان تحقیق میکردیم الان او زنده بود و من هم دو ترم اضافه بخاطر همان درس در دانشگاه نمی ماندم.

باورکنید مرگ دشمن همیشه بهترین آرزوی ممکن نیست.



۶ نظر ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۸
عماد الدین

زیرزمین خانه ما جز آن چند سالی که دست مستاجر داده بودیم بقیه وقت ها به نوبت در تملک ما بچه ها بود.

روز های خیلی قبل را یادم ست که زهره برای کنکور آن تو درس میخواند.

بعدش هم مدتی مکان مراسم شلغم خوری و دعای حکم خوانی خان داداشمان شده بود.

همان موقع ها بود که پدر آشپزخانه دراز و بی قواره زیرزمین را بست و بدلش کرد به انباری خودش.

البته انباری خودش که نه شده بود انبار کتاب های او و توپهای باشگاهش!!

باشگاه را البته خان داداش و داداش کوچیکه بسته بودند به نافش وگرنه این قرتی بازیها را خودش نمیپسندید و تا مثلا متن قراردادی یا دعوتنامه ای از باشگاه را میدید که اسم خودش هم پای اش بود نفسش را میداد تو و پف محکمی میکرد و دستش را میگذاشت به پیشانی ش که یعنی از سر آخر و عاقبت کارت میترسم..

دروغ میگفت، نمیترسید

بگذریم

راستش در بلبشوی گونیهای توپ و لباسهای چرک و بوگندوی باشگاه روی سکوی آشپزخانه-انباری پر بود از کارتن های کتاب پدرم.

الان دیگر میشود گفت چقدر از زندگی مرا این کتابها ساخته اند.

پدرم وقتی من توی انبوه کتابهای اش شنا میکردم نه استاد دانشگاه بود نه معلم ادبیات پدرم فقط یک آدم عاشق کتاب بود.

آنقدر عاشق که حتی بعضی از آن مجموعه ارزشمندش را معلوم بود از لابلای کتابهای در معرض خمیرشدن درآورده و یحتمل دزدکی گذاشته زیر پیرهنش و آورده خانه...

کتابهای هدایت جلال امیرعشیری مطهری دستغیب رمان های جنایی رمانهای نوبل گرفته کتابهای ایدیولوژیک سازمانی و...

واقعا پدرم حتی اگر هیچ کدام از آن کتابها را هم نمیخواند لایق استادی دانشگاه بود.

الان که دارم این ها را مینویسم شاید پانزده سالی هست که از سرزدنهای دزدکی ام به انباری خانه برای خواندن و دزدیدن کتابهای پدرم میگذرد.

پانزده سال است که وقتی توی چشمهای پدرم نگاه میکنم مبینم که میدانسته من هر روز عصر که او و بیشتر خانه خواب بوده اند کجا بوده ام.

اما همین چشم ها پشت یک جور سکوت تقریبا همیشگی - به غیر از زمانهای خاص پرحرفی اش - گم شده اند و اصلا با این سکوت بوده که پدر با زحمتها و همکاری مادرم البته ما را بزرگ کرده و چیز یادمان داده.

او خیلی چیزها یادم داد.

اولی ش همین که کتاب باید توی دست بچه پاره بشود

بعدهم اینکه با روحانی و روشنفکر و سپاهی و بانکی و معلم و ارتشی میتوان یکجا زندگی کرد و سفر رفت و برای همه شان محترم بود جوری که بترسند حرف رو حرفت بیارند.

بنده خدا مو سفید کرد و به ما لبخند زد

چون خیلی مرد ست و خیلی استاد...

استاد غلامعباس روزت مبارک

 

 

همیشه دمش گرم و سرش خوش...

 

#عماد_الدین

۵ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۲۳
عماد الدین