آقامون یه جور دیگه گفته
همه ما وقتی که دانش آموز ابتدایی بودیم در موضوعات درسی خدایی داشتیم به اسم معلم. هرچیزی که می گفت برای ما حقیقت محض بود و فکر می کردیم وحی خداوند است که از بین دو لب مبارکش خارج می شود. مثلا اگر می گفت 2+2 می شود 5 ما حتی ردیه ی جناب انشتین بر این افاضه دقیقه را یاوه سرایی می دانستیم. حالا این که انشتین بود، اگر مادر بنده خدا خودش را می کشت که پسرجان این روش درست نیست و اصلا این نتیجه غلط است و هی 2 تا پرتقال می چید کف بشقاب و دو تا سیب بهش اضافه می کرد و ثابت می کرد 2+2 می شود 4 نه 5، اصلا تو کت ما نمی رفت که نمی رفت که نمی رفت.
این اعتقاد به حقانیت محض معلم اگرچه رفته رفته در همه ما کمتر شد اما باور بفرماید بسیاری از ما در عموم مسائل زندگی هنوز همینطور هستیم. این که تا به ما می گویند آقا فلان کتاب را بخوان می گوییم نمی خوانم چون با اعتقاداتم در تضاد است، یا می گوییم اگر بخوانم اعتقاداتم ضعیف می شود، هنوز در اعتقادات و تفکراتم آنقدر محکم نیستم که بتوانم تحت تاثیر خواندن این اعتقاد جدید قرار نگیرم، این با حرف فلان استاد بزرگوار در تضاد است و…. یعنی همان رفتار دوران کودکی را به شکل موجه تری تکرار می کنیم.
تا وقتی که اینطور از روستای باورهایمان نگهبانی می کنیم و اجازه ورود هیچ بیگانه و حتی آشنایی که چند وقتی در شهر زندگی کرده است را به آن نمی دهیم، نمی توانیم به رهایی دست یابیم. نمی توانیم تضاد های بی شمار و آزاردهنده افکار، احساسات و رفتارمان را رفع کنیم و نوعی یکپارچگی ایجاد کنیم، نمی توانیم درد هایی که می کشیم را درمان کنیم. دلیلش هم ساده است چون 2 تا پرتقال می خریم، 2 تا هم از خواهرمان قرض می کنیم بعد 5 تا مهمان دعوت می کنیم و وقتی میوه کم آمد و آبرویمان رفت به هرچیزی شک می کنیم غیر از این که 2+2 می شود 4 و نه 5، چون معلم که اشتباه نمی کند.
پ.ن ۱: لازم به تذکر است که اعتقادات دینی به دلیل مرتبط بودن به حقیقت محض (خداوند) از این قاعده مستثنی هستند. لعن الله قوم الظالمین.
پ.ن ۲: کمی صبور باشید. این قلم هنوز از خواب بیدار نشده است. خودم هم خیلی از این یادداشت ها خوشم نمی آید اما رفته رفته بهتر می شود.