الدین

"الدین" در ابتدا یک وبلاگ گروهی بود. بعد از فیلتر شدن، یکی از نویسندگانش آن را با آدرس جدید در بلاگفا ادامه داد. این وبلاگ مجددا در فروردین 95 گروهی شد و به "بیان" مهاجرت کرد. بخشی از مطالب وبلاگ قبلی نیز به اینجا منتقل شد.
وجه تسمیه "الدین" این است که انتهای نام مستعار تمام نویسندگان "الدین" دارد. لذا نه این وبلاگ تنها به مقوله دین خواهد پرداخت و نه خدای نکرده نویسندگان ادعا میکنند نورانیت و شرافتی برای دین به ارمغان آورده اند

آدرس کانال تلگرامی:
https://telegram.me/aldin_blog_ir

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

ناصر پسر بدی نبود. درسش رو میخوند و عصر به عصر میرفت وردست آقاغلام که پدرخونده اش بود تجارت یاد میگرفت. خانواده اش که وضع مالی خوبی داشتند، خیلی سخت گیری میکردند و اخلاقشون تند بود. هر موقع ناصر به کارهاشون اعتراض میکرد، آقاغلام کمربند میکشید و دنبال ناصر میکرد. گاهی وقتها هم چند روزی گوشه انباری زندونیش میکردند. با این کارها ناصر هم مگسی تر میشد.

 

 کم کم که ناصر بزرگ شد و برا خودش جثه ای پیدا کرد، دیگه از ناپدریش نترسید. جلوش در میومد و موقعی که براش کمربند میکشید، دیگه فرار نمیکرد. همونجوری که کتک میخورد، به اعتراضش ادامه میداد. یه بار که ناپدریش خواست چپ و راستش کنه، دیگه ناصر از خود بی خود شد و آقاغلام رو هل داد. سر آقاغلام خورد به گوشه دیوار و اعلامیه اش رفت رو دیوار.

 

هرچند ناصر خودش خوشحال بود، ولی اسمش بین همسایه ها به بدی در رفت. از فرداش وقتی میرفت تو کوچه، دیگه بچه محلها تحویلش نمیگرفتند. اگر هم کسی احترامی میذاشت، از ترس بود نه از سر ارادت. فقط چندنفری بودند که از ناصر خوششون میومد؛ بچه هایی که ناپدری هایی شبیه آقاغلام داشتند.

 

ناصر که خودش هم هنوز از کاری که کرده بود گیج و منگ بود، شروع کرد به کمک بچه هایی که ناپدری هاشون مثل ناپدری خودش بودند. درس و کار رو ول کرده بود و فقط به بچه ها یاد میداد چطوری با ناپدریشون حرف بزنند، اگر کمربند کشید چطوری جاخالی بدند، اگر خواست بخوابونه تو گوششون چیکار کنند و خلاصه تو محل برا خودش شده بود رییس مبارزه با قلدری!

 

تو اون سالهایی که ناصر داشت این کارها رو میکرد و بچه ها رو آموزش میداد، بچه محلها کم کم رفته بودند سراغ درس و کاسبی. برای خودشون کسی شده بودند و پول و پله ای پس انداز کرده بودند. یکی کارمند شده بود، یکی برا خودش آقای مهندس شده بود، اون یکی یه حجره تو بازار راه انداخته بود و چهار نفر زیر دستش کار میکردند. اما ناصر هیچکدوم اینا رو نداشت. یه روز به خودش اومد دید چهل سالشه ولی نه درس خونده، نه زن و بچه داره، نه پولی دست و پا کرده. کم کم مریضیها داشت خودشو نشون میداد و خرج و مخارجش رفته بود بالا، اما چیزی تو دست و بالش نبود. هی به بچه محلهاش نگاه میکرد که هرکدوم برا خودشون زن و چارتا بچه قد و نیم قد دارند و عصر به عصر سوار اتول میشند و میرند فالوده بستنی میخورند، اما خودش هشتش به نهش گیره.

ناصر که دیگه یه گرد سفید هم نشسته بود روو سرش، از این وضعیت شاکی شده بود. دیگه نمیتونست ببینه بچه محلهایی که حتی از خودش کوچیکترند ازش جلو زدند. اما چاره چی بود؟ نه درسی خونده بود که باهاش بره اداره ای استخدام بشه، نه قوّتی براش مونده بود که بره کارگری، نه پولی جمع کرده بود که بتونه باهاش کاسبی راه بندازه

 

خیلی اوضاع بهش تنگ اومده بود و دنبال یه چاره میگشت. دید بالاخره بقیه یه آسایشی دارند که میتونند نداشته باشند. برای نگه داشتن این  آسایش باید باج آقا ناصر رو بدند. اگه نمیدادند ممکن بود بچه شون تو خیابون بخوره زمین و دستش بشکنه، زنشون که میره خرید تو راه کیف پولش غیب بشه، یهو یه تیغ از آسمون بیاد و روی ماشیناشون خط بندازه، ناغافل یه سنگ از غیب بیاد و بخوره به پنجرشون. اما اگه باج آقا ناصر رو میدادند، این اتفاقات نمیفتاد. ناصر که دست تنها زورش نمیرسید، رفت و اون بچه هایی که یه مدت درسشون میداد دور خودش جمع کرد و یه دم و دستگاه و چهارتا نوچه واسه خودش راه انداخت

ناصر از راه قلدری و تهدید بچه محلها زندگیشو ادامه داد. همه هم از ترسشون که مبادا امنیت زن و بچه و اموالشون سلب بشه حاضر بودند بهش باج بدند ولی ته دلشون دنبال یه فرصتی میگشتند که انتقام بگیرند

 اما آخه مگه چند وقت میشه اینجوری زندگی کرد؟

 

 

به جای ناصر، میتونید بذارید ایران

 

۴ نظر ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۱۲
شرف‌الدین

بی آبی و بحران آب را داریم با همه وجود لمس میکنیم. هشدارهایی که سالهای قبل داده میشد کاملا محقق شده و کشور با تنش آبی شدید مواجه است. کار به جایی رسیده که در برخی مناطق حتی آب شرب هم در دسترس نیست.

 

این سالها رسانه ها و به طور خاص صداوسیما برای تشویق به مصرف کمتر آب تبلیغ میکنند. مثلا اینکه موقع مسواک زدن شیر آب را ببندید، ماشین را با یک سطل آب بشویید و امثال اینها.

 

اما متاسفانه باید گفت که بحث خیلی فراتر از اینهاست و امثال این حرفها دیگر دردی دوا نمیکند. مساله خیلی پیچیده تر است. حتی به نظر میرسد اصلاح شیوه های آبیاری و مکانیزه کردن کشاورزی هم دیگر تاثیری ندارد. آب اصلا نیست که بخواهیم درست مصرف کنیم!

 

باید شیوه ای جدید در پیش گرفت و اقدام به تولید آب کرد. روشهایی مثل بارور کردن ابرها، شیرین کردن آب دریاها، بازیافت و تصفیه فاضلابها در سطح وسیع، تولید آب از هوا و غیره.و البته در کنار اینها باید الگوهای مصرف (به خصوص در زمینه کشاورزی) را هم اصلاح کرد تا آبی که با هزینه بالا تولید میشود به هدر نرود.

 

هم دولت باید اقدام به سرمایه گذاری قوی و طولانی مدت برای صنعت آب کند، هم دانشگاه ها و مراکز علمی باید به سمت یافتن راههای تولید آب بروند، هم افراد خیر و نیکوکار سرمایه شان را به سمت این مهم هدایت کنند و هم سازمانهای مردم نهاد برای حل این معضل گام بردارند.

 

بحران آب دامن همه ما را میگیرد. اصلاح طلب و اصولگرا و برانداز و سکولار و لاییک و مذهبی هم ندارد. باید همه تلاش کنیم

 

۳ نظر ۰۹ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۱۶
شرف‌الدین


اپیزود اول:


هنگامی که در سال 1294ناصرالدین شاه از حسام‌السلطنه (حاکم خراسان) می‌خواهد با لشکرکشی هرات، کابل و قندهار را تصرف کند، انگلیسی‌ها اقدام به اعزام لشکری تمام‌عیار به بوشهر می‌کنند. سرهنگ باقرخان تنگستانی و پسرش  به همراه ۴۰۰ تفنگچی از تنگستان حرکت کرده و به بوشهر می‌آیند و در قلعه ریشهر در مقابل نیروهای انگلیسی قرار می‌گیرند و جنگ بسیار خونینی در میگیرد.


در ابتدای جنگ انگلیسی‌ها دچار مشکل شده و حتی چند تن از افسران عالی‌رتبه انگلیسی کشته می‌شوند. اما در اینجا مساله‌ای پیش می‌آید که بعضی آن را خیانت  می‌دانند. ماجرا از این قرار بود که در بحبوحه جنگ باقرخان با انگلیسی‌ها، که از ورود آنها به بوشهر جلوگیری کرده بود، حسنعلی خان دریابیگی که حکمران بوشهر بود به سرهنگ باقرخان پیام می‌فرستد که به سمت خلعت‌پوشان (برجی که در منطقه داخلی بوشهر قرار دارد) بیاید. باقرخان با دریافت این پیام فکر می‌کند که مشکلی پیش آمده و نیروها را حرکت می‌دهد به سمت بوشهر اما احمدخان در همان قلعه ریشهر مقابل انگلیسی‌ها کار را ادامه می‌دهد و نهایتا شهید می‌شود. هنوز باقرخان به همراه نیروهای خودش به خلعت‌پوشان نرسیده بود که مجددا دستور جدیدی دریافت می کند مبنی بر اینکه  مجددا به طرف قلعه ریشهر برگردد. اما وقتی باقرخان به قلعه رسید، دیگر‌کار از کار گذشته بود. انگلیسی‌ها کاملا نیروهای خود را پیدا و نفوذ پیدا کرده بودند و متاسفانه نیروهای ایرانی شکست خوردند. نتیجه این شکست و شکست های بعدی در منطقه جنوب که رد پای خائنین داخلی در آنها پررنگ است، این شد که ایران معاهده پاریس را پذیرفت و افغانستان برای همیشه از ایران جدا شد.


اپیزود دوم:


زمانی که در سال 1294 مقامات انگلیسی تصمیم قطعی دربارهٔ اشغال بوشهر و پیشروی به سوی شیراز را داشتندبرای مقابله با رئیسعلی دلواری (جوان 33 ساله ای که بارها دربرابر انگلیسی ها مقاومت جانانه کرده بود) ابتدا سعی می کنند او را تطمیع کنند و برای اینکار دو نفر از متابعان حیدرخان حیات داودی، از خوانین منطقه بوشهر  را به دلوار  می فرستند. واقعیت این است که در جریان هجوم انگلستان به ایران تعداد خان هایی که با آنها همکاری می کردند کم نبود.  نمایندگان حیدرخان به رئیسعلی می گویند اگر از قیام علیه قوای اشغالگر صرف نظر کند، انگلیسی ها چهل هزار پوند به او خواهند داد. اما رئیسعلی در پاسخ می‌گوید: «چگونه می‌توانم بی‌طرفی اختیار کنم در حالی که استقلال ایران در معرض خطر جدی قرار گرفته‌است». اینجا نیز هموطن خائن عامل نیروی خارجی است.


اپیزود سوم:


رئیسعلی دلواری بدون کوچکترین حمایت از دولت مرکزی در برابر انگلیسی ها مقاومت می کند اما دامنه خیانت تنها به خان ها محدود نبود. در آخرین مبارزه‌ای که رئیسعلی با انگلیسی‌ها دارد؛ شب هنگام او در روستای تنگک در 5 کیلومتری بوشهر به همراه چند تفنگچی مستقر می‌شود. نام یکی از این تفنگچی‌ها غلامحسین است. این غلامحسین عامل انگلیسی‌ها بود. غلامحسین در همان روستا، از پشت سر رئیسعلی دلواری را مورد هدف قرار می‌دهد و این حامی وطن را به شهادت می رساند.


اپیزود پایانی:


این روزها که اقتصاد ایران را تا این اندازه آشفته می بینیم و از هر سو اخبار شکه کننده از فساد و غارت اموال کشور را می شنویم دوباره خاطره تلخ حسنعلی خان ها، حیدر خان ها و غلامحسین ها زنده می شود. حقیقت این است که بزرگترین دشمن ایران همین خائنین داخلی هستند که زمینه تسلط بیگانه و تجزیه ایران را فراهم می کنند.




پ. ن: نظر یکی از مخاطبین وبلاگ در مورد این یادداشت

فرشته: یه دوبیتی موقع شهادت احمدخان گفتن (البته اصلش از فایزه) که تو فیلم دلیران تنگستان هم بود میگه:
خیر اومد که تنگستون بهاره
زمین از خون احمد لاله‌زاره
الا ای مادر پیرش کجایی؟
که احمد یک تن و دشمن هزاره

البته اصل شعر اینه:
خبر اومد که دشتستون بهاره
زمین از خون فایز لاله‌زاره
خبر بر دلبر زارش رسانید
که فایز یک تن و دشمن هزاره

۳ نظر ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۰۹:۴۲
سراج الدین