تاریخ٬ داستان یا واقعیت
اپیزود اول
سه سال پیش عوارض مسمویت شیمیایی در صمیمی ترین دوست پدرم دیده شد. رفته رفته در اثر عوارض شیمیایی این مرد عزیز به سرطان مبتلا و پس از تحمل درد بسیار هفته گذشته شهید شد. روز ختم سخنران عزیزی که اتفاقا همسایه شهید بود و از اساتید شناخته شده بالای منبر گفت: “شهید در طول تمامی سالهای پس از جنگ با صبر جمیل درد جانبازی را تحمل کرد. همه ما می دانیم که سرفه های جانبازان شیمیایی بسیار آزار دهنده است”. اما نکته جالب این بود که دوست پدر من اصلا مشکل تنفسی نداشت و فقط سه سال از سرطان ناشی از شیمیایی رنج کشید.
اپیزود دوم
در مراسم روز هفتم همین شهید کنار دوست صمیمی ام مالک نشسته بودم و خیلی با احساس از خوبی های شهید می گفتم. می گفتم با این که مرد بسیاری مومن و مذهبی ای بود و اتفاقا پاسدار بسیار وفادار و پاکبازی بود اصلا اهل ریا نبود و همیشه خودش بود. یک انسجام شیرینی بین احساسات٬ افکار و رفتارش بود. مثلا وقتی درد می کشید می گفت من درد دارم و درد اذیتم می کند. یک ماه قبل شهادت رفتم بیمارستان عیادتش. کاملا معلوم بود روزهای آخر است. به من گفت دعا کن خوب بشوم نمی گفت برای من آرزوی شهادت کنید. و همینطور ادامه دادم و مصادیق مختلفی از این که چه قدر آدم صادق و اصیلی بود را تعریف می کردم.
من حسابی گرم شده بودم که سخنران گفت: بنده به واسطه همسایگی چند باری به ملاقات شهید بزرگوار رفتم. از مهمترین ویژگی های ایشان این بود که هرگز از درد گله نکرد و در رضایت کامل به سر می برد.
مالک تپی زد زیر خنده و دستش را زد روی پاش. مردی که کنار دستم بود فکر کرد بعضش ترکیده و دارد گریه می کند و به مالک دستمال کاغذی تعارف کرد. من هاج و واج مانده بودم چطور صحبت هایم را ادامه بدهم. به مالک گفتم: به خدا من دروغ نمی گم. بابام اونجاست بورو از خودش بپرس.
اپیزود سوم
این اپیزود ربطی به آن دوتای قبلی ندارد اما راوی اش همین مالک است. مالک که تمام خانواده که چه عرض کنم تمام طایفه اش از ۸ سال جنگ ۹ سالش را در جنگ بوده اند تعریف می کند که یکبار رفته بودیم مناطق جنگی. عمویم لحظاتی از عملیات کربلای ۵ را روایت می کرد. پدرم کنارش نشسته بود و وقتی خاطرات عمویم تمام شد گفت برادر جسارت نباشد ولی اینطور که شما میگویی نبود و فلان طور بود. صحبت پدر که تمام شد دایی شروع کرد به نقل داستان همان شب (البته کاملا مخالف روایت پدر و عمو) و غیر مستقیم این را رساند که هر دو اشتباه می کنید. پسر عمویم که اتفاقا از علاقه مندان دفاع مقدس است و در این موضوع خیلی هم مطالعه می کند گفت ولی من در فلان کتاب داستان آن شب را طور دیگری خوانده ام و خلاصه اینکه هر ۴ راوی ۴ روایت مختلف از یک شب را نقل کردند.
بعد از این چند تجربه مستقیم و غیر مستقیمی که تعریفی کردم و تجربه های دیگری که تعریف نکردم نگاهم به روایت های تاریخی و به ویژه تاریخ شفاهی کاملا زیر و رو شده است.
البته این را هم بگویم که حالا شما اینطور فکر نکنید هرکس روایتش از واقعیت فاصله داشت قصد دروغ گفتن دارد. ذهن ما ویژگی های جالبی دارد. ویژگی هایی مثل سازندگی حافظه٫ که باعث می شود خاطرات را تغییر دهیم. مثلا در همان اپیزود اول فرد یادش بوده که شهید شیمیایی داشته است. طرحواره شیمیایی بر خاطره اش تاثیر گذاشته و حقیقت را تغییر داده است. دلیل این تغییر دادن خاطرات و روایت و به عبارت دقیق تر تاریخ بیشتر از هرچیز شناختی-عاطفی است و به نظر من شاید سوء نیت کمترین سهم را دارد.
پ.ن: این موضوعی که من اینجا در قالب شوخی و خنده گفتم بحث های عمیقی در فلسفه تاریخ و روش شناسی تاریخ دارد که اگر علاقه دارید حتما پیگیری کنید.