بهترین آرزوی ممکن برای دشمن
اول ترم بود و من و عیالم هنوز کامل انتخاب واحد نکرده بودیم
درسی را برای سال بالایی ها ارایه داده بودند و من و همسر هم شاید از سر کنجکاوی رفتیم سر کلاس همان درس تا اگر از استادش خوشمان آمد بر داریم اش.
مدرس اش زنی بود میانسال و خیلی خشک ظاهر.
از در که وارد شد لیست اسامی را درآورد و حضور و غیاب کرد
و بعد هم پرسید کسی هست که اسمش را نخوانده باشد؟
تتها ما دو نفر خوشان خوشان دستمان را بردیم بالا و از نگاه هایمان به هم معلوم بود خودمان هم متعجبیم از تنها بودنمان.
استاد اما بدون اینکه سرش را از کاغذهایش بیرون بیاورد بدون مکث و یک نفس گفت: تشریف ببرید بیرون من فقط دانشجوی خودم را سر کلاس راه میدهم.
طبیعتا رفتیم بیرون
مغموم و خجالتزده.
شما فکر کن من و زن جان الان بیرون در کلاس ایستاده ایم و او مخصوصا ناراحت بور شدنش است.
و من باید خودی نشان بدهم.
اینجا بود که من یکی از خاص ترین خاطراتم را رقم زدم.
البت برای شما مسخره است
در خاطره من اما این دم میان خاص ترین لحظه ها ثبت شده.
جدا نمیدانم برای خودشیرینی بود یا چه دلیل احمقانه دیگری که در جواب مینا که با اخم پرسید آخه چرا اینجوری کرد؟؟
گفتم: ناراحت نباش دو ماه دیگه میمیره!!!
واقعا چرا باید میمرد؟؟؟
چون من و مینا را طی حرکتی محترمانه و قانونی بیرون کرده بود؟؟؟
چون ما بدون هیچ تحقیقی رفته بودیم در کلاسی که استادش لااقل بیست سال با همین رویه کار کرده بود؟؟
چون او از ما خوشش نمی آمد و ما از او باید می مرد؟؟
نمی دانم
ولی دو ماه نشد که مرد.
حالا شاید بعضی بخندند اما هنوز فکر میکنم پایم در قضیه مرگ آن استاد گیر است.
با اینهمه این همه ی ماجرا نیست.
ادامه عجیب تر خاطره من دو ترم اضافه ماندن در دانشگاه سر همان درس، فقط به خاطر دعوایم با استاد جدید است.
شاید اگر من و خانمم کمی قبل از ورود به کلاس دویست و ده در آن دوشنبه کذایی بهمن هشتاد و شش، درباره خلقیات خانم دکتر شادروان و جنت مکان تحقیق میکردیم الان او زنده بود و من هم دو ترم اضافه بخاطر همان درس در دانشگاه نمی ماندم.
باورکنید مرگ دشمن همیشه بهترین آرزوی ممکن نیست.