بسیج مدرسه عشق... بود... است ...؟!
منتقل شده از وبلاگ قبلی:
دستور آمده بود که همه بچه های بهداری ستاد لباس سپاه بپوشند. رهنمون را دیدم. لباس سپاه تنش نبود. گفتم "محمد مگه نشنیدی دستور فرماندهی رو"-چرا شنیدمگفتم "پس چی؟"طفره رفت. اصرار کردم.گفت "راستش میترسم این لباس رو تنم کنم. میترسم وقتی توی خیابون دارم راه میرم این لباس تنمه، کاری، خطایی چیزی ازم سر بزنه که نباید. خدمتی که تا حالا نکردم هیچ، این لباس رو هم خراب کنم"(مجموعه یادگاران، کتاب رهنمون، انتشارات روایت فتح)
این خاطره از شهید محمدعلی رهنمون -معاونت درمانی بهداری سپاه- نقل شده. متولد 1334 یزد و شهادت 6 اسفند 64 در عملیات خیبر.
هر وقت به هفته بسیج میرسیم اینقدر قدر نشناس نباشیم. همه را یک کاسه نکنیم. همه میدونیم که الان تا نامی از بسیج میاد چه ذهنیتی نقش میبنده. اما از قدیمی تر ها که میپرسیم چیزهایی از این بسیجی ها میگویند که مو به تن راست میشود. کاش نگذاریم واژه ها اینقدر زود خراب شوند.
من که خودم ندیدم اما یکی از دوستان میگفت در یک فیلمی حمزه تعریف میکرده که یکی رفته پیش مهندس و گفته ما دیگر حالمان از شنیدن واژه هایی مثل عدالت به هم میخورد از بس که اینها خرابش کردند. مهندس یک جواب داده معرکه. گفته: "ببین، واژه ها مثل مرزهای ما هستند. اگر کسی آنها را از ما گرفت باید بجنگیم و پسشان بگیریم"
بسیج هم از آن واژه هایی شده که جنگ طلب میکند!