داستان ناصر
ناصر پسر بدی نبود. درسش رو میخوند و عصر به عصر میرفت وردست آقاغلام که پدرخونده اش بود تجارت یاد میگرفت. خانواده اش که وضع مالی خوبی داشتند، خیلی سخت گیری میکردند و اخلاقشون تند بود. هر موقع ناصر به کارهاشون اعتراض میکرد، آقاغلام کمربند میکشید و دنبال ناصر میکرد. گاهی وقتها هم چند روزی گوشه انباری زندونیش میکردند. با این کارها ناصر هم مگسی تر میشد.
کم کم که ناصر بزرگ شد و برا خودش جثه ای پیدا کرد، دیگه از ناپدریش نترسید. جلوش در میومد و موقعی که براش کمربند میکشید، دیگه فرار نمیکرد. همونجوری که کتک میخورد، به اعتراضش ادامه میداد. یه بار که ناپدریش خواست چپ و راستش کنه، دیگه ناصر از خود بی خود شد و آقاغلام رو هل داد. سر آقاغلام خورد به گوشه دیوار و اعلامیه اش رفت رو دیوار.
هرچند ناصر خودش خوشحال بود، ولی اسمش بین همسایه ها به بدی در رفت. از فرداش وقتی میرفت تو کوچه، دیگه بچه محلها تحویلش نمیگرفتند. اگر هم کسی احترامی میذاشت، از ترس بود نه از سر ارادت. فقط چندنفری بودند که از ناصر خوششون میومد؛ بچه هایی که ناپدری هایی شبیه آقاغلام داشتند.
ناصر که خودش هم هنوز از کاری که کرده بود گیج و منگ بود، شروع کرد به کمک بچه هایی که ناپدری هاشون مثل ناپدری خودش بودند. درس و کار رو ول کرده بود و فقط به بچه ها یاد میداد چطوری با ناپدریشون حرف بزنند، اگر کمربند کشید چطوری جاخالی بدند، اگر خواست بخوابونه تو گوششون چیکار کنند و خلاصه تو محل برا خودش شده بود رییس مبارزه با قلدری!
تو اون سالهایی که ناصر داشت این کارها رو میکرد و بچه ها رو آموزش میداد، بچه محلها کم کم رفته بودند سراغ درس و کاسبی. برای خودشون کسی شده بودند و پول و پله ای پس انداز کرده بودند. یکی کارمند شده بود، یکی برا خودش آقای مهندس شده بود، اون یکی یه حجره تو بازار راه انداخته بود و چهار نفر زیر دستش کار میکردند. اما ناصر هیچکدوم اینا رو نداشت. یه روز به خودش اومد دید چهل سالشه ولی نه درس خونده، نه زن و بچه داره، نه پولی دست و پا کرده. کم کم مریضیها داشت خودشو نشون میداد و خرج و مخارجش رفته بود بالا، اما چیزی تو دست و بالش نبود. هی به بچه محلهاش نگاه میکرد که هرکدوم برا خودشون زن و چارتا بچه قد و نیم قد دارند و عصر به عصر سوار اتول میشند و میرند فالوده بستنی میخورند، اما خودش هشتش به نهش گیره.
ناصر که دیگه یه گرد سفید هم نشسته بود روو سرش، از این وضعیت شاکی شده بود. دیگه نمیتونست ببینه بچه محلهایی که حتی از خودش کوچیکترند ازش جلو زدند. اما چاره چی بود؟ نه درسی خونده بود که باهاش بره اداره ای استخدام بشه، نه قوّتی براش مونده بود که بره کارگری، نه پولی جمع کرده بود که بتونه باهاش کاسبی راه بندازه.
خیلی اوضاع بهش تنگ اومده بود و دنبال یه چاره میگشت. دید بالاخره بقیه یه آسایشی دارند که میتونند نداشته باشند. برای نگه داشتن این آسایش باید باج آقا ناصر رو بدند. اگه نمیدادند ممکن بود بچه شون تو خیابون بخوره زمین و دستش بشکنه، زنشون که میره خرید تو راه کیف پولش غیب بشه، یهو یه تیغ از آسمون بیاد و روی ماشیناشون خط بندازه، ناغافل یه سنگ از غیب بیاد و بخوره به پنجرشون. اما اگه باج آقا ناصر رو میدادند، این اتفاقات نمیفتاد. ناصر که دست تنها زورش نمیرسید، رفت و اون بچه هایی که یه مدت درسشون میداد دور خودش جمع کرد و یه دم و دستگاه و چهارتا نوچه واسه خودش راه انداخت.
ناصر از راه قلدری و تهدید بچه محلها زندگیشو ادامه داد. همه هم از ترسشون که مبادا امنیت زن و بچه و اموالشون سلب بشه حاضر بودند بهش باج بدند ولی ته دلشون دنبال یه فرصتی میگشتند که انتقام بگیرند.
اما آخه مگه چند وقت میشه اینجوری زندگی کرد؟
به جای ناصر، میتونید بذارید ایران