زیر هشت
منتقل شده از وبلاگ قبلی:
28 آبان 88 . ظهر بود و من سمت میدان توپخانه بودم. حمید زنگ زد و گفت امروز عصر در یک کافه در خیابان مطهری قرار است با بعضی بچه ها جمع شوند و صحبت کنند و به من هم گفت بیا. آدرس را برایم پیامک کرد. نه حوصله اش را داشتم و نه این قبیل جلسه ها را مفید میدانستم. از نظر روحی هم با آن بچه ها احساس نزدیکی نمیکردم. منتها خودم رویم نمیشد به حمید بگویم نمی آیم. صادق را واسطه کردم و گفتم به حمید بگو فلانی نمی آید.بعد از چند دقیقه صادق پیامک زد که به حمید گفته و قضیه حل شد.
عصر فردای آن روز مهمان داشتیم. از طرف صادق یک پیامک برایم آمد: "آن قرار دیروز که نرفتی همه بچه ها را گرفته اند. حمید اینها را". خبر ویران کننده بود. حسی سه گانه داشتم. از یک طرف ناراحت بودم بابت دستگیری بچه هایی که اغلب میشناختمشان. از یک طرف خدا را شکر میکردم که خطر از بیخ گوشم گذشت. و حس ترس از اینکه ممکن است سراغ من هم بیایند.
شنیدم که حمید را بعد از دستگیری برده اند خانه شان و کامپیوتر و وسایلش را برده اند. دائم پیش خودم فکر میکردم که اس ام اس های موبایل حمید را چک میکنند و به اسم من هم میرسند و احتمال دارد سراغ من هم بیایند. فکر کنم ده روزی از بازداشت بچه ها گذشته بود که آزادشان کردند. دیدن حمید که رفتیم از زندان و انفرادی اش برایمان تعریف کرد. خودم را در آن فضا قرار میدادم. فضایی که اصلا از من دور نبود و چیزی نمانده بود که من خاطره گوی آن جمع باشم. واقعا حس بدی بود
................
امروز با ضرغام رفتیم باغ موزه قصر. یک قسمت داشت که زمان رضاشاه ساخته بودند. قمست دوم را محمدرضا ساخته بود که مخصوص زندانیان سیاسی بود و اسمش بند6 بود. قسمتی از بند6 را "شب آخر" نامگذاری کرده بودند. سلولهای انفرادی بود که اعدامی ها شب آخر زندگی شان را آنجا میگذراندند و صبح از آنجا میرفتند برای اعدام. شبیه این صحنه را فیلم "من مادر هستم" نشان داده بود. وحشتناک بود. وارد سلول که شدم پیش خودم فکر کردم چند نفر شب آخر عمرشان را اینجا گذرانده اند و تا صبح چه کرده اند و به چه چیزی فکر کرده اند؟ واقعا حس بدی بود.دیدن زندان قصر دوباره زندان و همذات پنداری آزاردهنده را در ذهنم زنده کرد