الدین

"الدین" در ابتدا یک وبلاگ گروهی بود. بعد از فیلتر شدن، یکی از نویسندگانش آن را با آدرس جدید در بلاگفا ادامه داد. این وبلاگ مجددا در فروردین 95 گروهی شد و به "بیان" مهاجرت کرد. بخشی از مطالب وبلاگ قبلی نیز به اینجا منتقل شد.
وجه تسمیه "الدین" این است که انتهای نام مستعار تمام نویسندگان "الدین" دارد. لذا نه این وبلاگ تنها به مقوله دین خواهد پرداخت و نه خدای نکرده نویسندگان ادعا میکنند نورانیت و شرافتی برای دین به ارمغان آورده اند

آدرس کانال تلگرامی:
https://telegram.me/aldin_blog_ir

آدم هایی را می شناسم که می گویند زمانی بسیار مذهبی بوده اند و اکنون از مذهب بریده اند. وقتی عناصر مذهبی بودنشان را فهرست می کنند به اینکه نمازهای طولانی می خوانده اند یا اهل نماز شب یا فلان دعا و ذکر بوده اند یا پامنبری فلان مداح بوده اند و پنج ساعت بی وقفه سینه می زده اند و... اشاره می کنند. اینها البته از نشانه های ظاهری مذهبی بودن است اما آنچه چگونه بودن ما را تعیین می کند طرز فکر ماست. اگر فکر شما مذهبی نباشد ظواهر پایدار نخواهد بود. فکر را هم کتاب و سخنرانی خوب(استدلالی و عالمانه) تغذیه می کند. همانطور که کسی با کروات زدن لیبرال نمی شود با ریش گذاشتن و نماز خواندن و هیات رفتن هم مذهبی نمی شود. بالاتر از این بگویم: با هر روز قرآن خواندن بدون تامل، با هر روز زیارت عاشورا خواندن و بغض کردن هم کسی متدین نمی شود.

 

وضع اسف بار مطالعه در جامعه ما که معلوم است. این افسوس بزرگی است که حتی مجالس مذهبی ما نیز در آواز خواندن و مداحی خلاصه شده، که نهایت کارش این است که احساسات را تهییج می کند اما به تفکر و تامل و درایت دینی نمی انجامد. به جای اینکه محور جلسات ما علما باشند مداحان محور شده اند. مخاطب این جلسات سه ساعت سینه می زند اما سه دقیقه نمی تواند درباره اصول دینی که امام حسین برای احیا آن شهید شد، صحبت کند. نتیجه این است که یا در مقابل طرز فکر غیر دینی تسلیم می شود وکم کم از این ظواهر هم دست میکشد و لاییک می شود و یا اینکه به عنوان یک آدم احساسی سطحی، بازیچه سیاست می شود و به خیال خود به جنگ یزیدهای جناح سیاسی مقابل می رود.

 

یادم می آید زمانی که ما بچه بودیم ستاره مجالس نوجوانان «جواد فروغی» بود. یعنی محور جلسات، حداقل قاری و قرائت قرآن بود. از قرائت قرآن می شود به تامل و تفکر در قرآن رسید کما اینکه خود «فروغی» رسید و دروس دینی را دنبال کرد و به انگلیسی هم مسلط شد و به یک مبلغ توانمد تبدیل شد. اما امروز جشن «نوگلان مداح» برگزار می کنیم. نوگل مداح یا نوجوان مداح یا پیرغلام مداح چه چیزی برای عرضه دارد تا مخاطب خود را در برابر سیل تفکرات و شبهات ضددینی مقاوم کند و ایمان او را در این دوره حساس آخرالزمان حفظ کند؟ جوانی را می شناسم که از 16 سالگی تا 20 سالگی هر هفته به هیات فلان مداح می رفت و 5 ساعت سینه می زد و همین جوان امروز به جایی رسیده که با ساده ترین شبهات وهابیت دست از ولایت اهل بیت می کشد. آن چهار سال اگر فقط یک کتاب در اثبات ولایت اهل بیت خوانده بود یا چند جلسه سخنرانی خوب گوش کرده بود امروز وضعش این نبود. آن دیگری به عشق حسین اکتفا می کند و احکام دین جد حسین را با چهار تا شبهه ساده فیلسوفان ملحد غربی زیر پا می گذارد... نمی خواهم آواز و مداحی را کلا انکار کنم. بعضی از این اشعار در پرورش احساسات ما نسبت به اهل بیت موثر هستند. اما احساس کافی نیست. آواز و مداحی و ذکر و ورد و دعا به عنوان نمک غذا خوب است نه خود غذا. غذایی که فقط نمک باشد، می کشد، زنده نمی کند.

 

دستگاه های فرهنگی ما که گویا دانش و درایت و دلسوزی کافی ندارند و می خواهند عمر و جوانی ما را بسوزانند. خودمان به فکر باشیم.

 

در عمر ما گاهی نسیم معنویت می وزد و حال را خوش می کند. اگر احساس خوبی نسبت به مذهب پیدا کرده اید و به خدا و رسول و اهل بیت و نماز و دعا علاقمند شده اید از فرصت استفاده کنید و کتاب خوب بخوانید و سخنرانی خوب گوش کنید تا این حال خوب شما پایدار شود.

 

به قول یکی از اساتید ما عشق قبل از عقل پایدار نیست. اگر مخرب نباشد خیری هم ندارد. عشق بعد از عقل پایدار است و عاقل عاشق را به مقصد می رساند.


 کتابهای شهید مطهری و علامه طباطبایی یا سخنرانی های دکتر محمد اسدی گرمارودی و حجت الاسلام علوی تهرانی می تواند ریشه های اعتقادی شما را محکم کند. سخنرانی های دکتر اسدی را می توانید از سایت ایشان به نام عقل و وحی به طور رایگان دانلود کنید. برای دانلود رایگان سخنرانی های حجت الاسلام علوی نیز به سایت ایشان مراجعه کنید.


۱۳ نظر ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۴
شهاب الدین

 

یک-

ایام دانشجویی، تو سالن دانشکده، به فاصله تقریبا کم، دو تا مراسم برگزار شد.

اولی با حضور دکتر دلشاد تهرانی که هم از نظر شخصیتی یکی از درجه یک ترین افرادی هستند که من دیدم و هم از نظر علمی یکی از بهترین نهج البلاغه پزوه های ایران هستند. دومی با موضوع ازدواج موقت که با حضور  یکی از اساتید دانشکده و یک روحانی غیرمشهور برگزار شد. تو مراسم اول حدود 4-5 نفر شرکت کردند و در مراسم دوم سوزن هم سر پا ایستاده بود! واقعا این استقبال تامل برانگیز بود!

 

 

دو-

به نظر من برای شناخت صیغه، میشه از طلاق کمک گرفت. میگند "تعرف الاشیاء باضدادها". اما من برای شناخت صیغه نمیخوام از تضادش با طلاق استفاده کنم، بلکه میخوام از شباهتش استفاده کنم.

دو نفر باید برای ازدواج معیارهای درست رو در نظر بگیرند، حسابی تحقیق کنند، بعد از ازدواج گذشت و تعاون رو به حد اعلا انجام بدند، تا جایی که میتونند سازش کنند، ولی اگر باز هم نتونستند با هم ادامه بدند تکلیف چیه؟ بقیه زندگی رو به تلخی بگذرونند؟ یا خدای ناکرده وارد وادی خیانت بشند؟  اینجا پای طلاق میاند وسط. چیزی که مطلوب نیست، اما ضرورته. ممدوح نیست اما حلاله.

 به نظر من هرکسی باید سعی کنه شرایط ازدواج دائم رو فراهم کنه. اگر نتونست باید خودش رو کنترل کنه. به قول قرآن "ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله". تا جایی که میتونه با ورزش و کنترل چشم  و حجم غذا و میزان خواب خودش رو مدیریت کنه. اما اگر کسی با وجود همه این مراقبتها باز هم داشت به ورطه معصیت میفتاد، نوبت به ازدواج موقت میرسه. درحقیقت طلاق و ازدواج موقت فقط برای خروج از بن بست هست. 

 

 

سه-

یک دوستی داشتم که خودش رو رسول صیغه میدونست! هرجا مینشست شروع میکرد به توصیف فضایل این کار و تشویق دیگران به انجام این حلال خدا. به نظر من این روش اصلا درست نیست و خلاف فلسفه صحیح ازدواج موقت هست. کلا من با تبلیغ این قضیه (که تازگی ها خیلی هم رایج شده) اصلا موافق نیستم. تبلیغ و تشویق به ازدواج موقت اولا ازدواج دائم رو تاخیر میندازه، ثانیا تنوع طلبی رو گسترش میده، ثالثا بنیان خانواده رو سست میکنه و کلی مضرات دیگه

 

 

------------------------------------------------------------

برای پیگیری راحتتر وبلاگ میتوانید کانال تلگرامی الدین را دنبال کنید.

۱۱ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۲
شرف‌الدین

ایران سرزمین کوه هاست. این حقیقت دارد اما کوه های ایران کوه های پیری هستند که نه صعود به آنها دشوار است و نه ارتفاع بلندی دارند. در کوه های ایران هرگز گم نمی شوید. تمامی قله ها مسیر پاخور دارند. مسیر پاخور به همین راه هایی می گویند که در اثر رفت و آمد های زیاد روی زمین خاکی ایجاد می شود. نکته جالب این مسیرها نحوه شکل گیری آنهاست. اینطور نبوده که عده ای مثلا قله توچال را فتح کرده باشند و بعد بیایند از میدان کوهنورد تا قله را نخ بکشند و بگویند راه درست همین است و دیگران اگر می خواهند به قله برسند باید همین راه را بروند و مابقی راه ها انحرافی است. بلکه کاملا برعکس٬

 در طول سالها مسیری که کوهنوردها زیادتر رفته اند آرام آرام راه شده است. حالا فرض کنید روزی برسد که کوهنوردی دچار تحول شود و مثلا کفش هایی تولید شود که با استفاده از آنها کوهنوردان بتوانند از راه هایی صعود کنند که تا پیش از این نمی توانستند. یا اصلا قله توچال دیگر از جذابیت بی افتد و جوان ها بگویند توچال رفتن خز شده است و بهتر است از مسیری جدید به پیازچال برویم و پس از مدت کوتاهی نیز اکثریت جامعه کوهنوردی این تغییر مسیر را بپذیرد. آیا می شود گفت این کوهنوردان از مسیر صحیح منحرف شده اند و اصول کوهنوردی به خطر افتاده است؟


به نظرم بسیاری از آنچه که در جامعه انحراف تلقی می شود از همین دست است. انحراف تا وقتی انحراف است که درصد کمی از جامعه دچار آن باشند. اما وقتی اکثریت غالب جامعه به آن مبتلا شدند دیگر نمی توان آن را انحراف نامید بلکه باید گفت به نظر می رسد مسیر قبلی دیگر برای جامعه جذابیت ندارد و مردم مسیر جدیدی را انتخاب کرده اند. در چنین شرایطی تلاش برای برگرداندن جامعه به مسیر سابق بی فایده است.


برای مثال بارها این را شنیده ایم که در گذشته خانواده ها بسیار گسترده بوده اند و مردم با تمام فامیل رابطه داشته اند و همه با هم خوب بوده اند و … . اما امروز فامیل از حال هم بی خبر هستند و… . اینجا هم دو راه را می بینیم که دومی به نوعی انحراف از اولی به شمار می آید اما واقعیت این است که سبک زندگی اول نتیجه الزاماتی بوده است که دیگر از بین رفته اند. اگر در گذشته خانواده ها در هم تنیده نبودند انسان ها در مواجهه با دشواری های زندگی نابود می شدند. اما امروزه ما به واسطه سازمان هایی که ساخته ایم دیگر به آن در هم تنیدگی نیازی نداریم و اینجاست که در نبود آن نقاط مثبت نقاط منفی آن نوع زندگی بیشتر جلوه می کند و آدم ها سبک دیگری را برای زندگی خانوادگی انتخاب می کنند. وجود انحراف فراگیری که مردم کم کم آن را اخلاقی نیز خواهند کرد نشان دهنده آن است که نظام فرهنگی موجود کمیتش می لنگد و نیازمند جراحی های عمیقی است.


به همین دلایل فکر می کنم از آنجا که هرگز اینطور نبوده است که ابتدا راهی بوده باشد و بعد مردم از آن راه زندگی کرده باشند بهتر است راه را بر اساس مسیری که جامعه میرود طراحی کنیم و به دگرگونی انحراف نگوییم.


پ.ن ۱: ممکن است بپرسید اگر اینطور است آیا باید هر نوعی تغییری را پذیرفت؟ تکلیف نهادهای اجتماعی مانند رسومات٬ مذهب٬ فرهنگ و … چه می شود؟ سعی می کنم در حد توانم به اینها در پست بعدی جواب بدهم.

پ.ن ۲: اگر حوصله داشتید این مقاله را بخوانید. حرف های من متاثر از این مقاله است.

۴ نظر ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۹
سراج الدین

اول ترم بود و من و عیالم هنوز کامل انتخاب واحد نکرده بودیم

درسی را برای سال بالایی ها ارایه داده بودند و من و همسر هم شاید از سر کنجکاوی رفتیم سر کلاس همان درس تا اگر از استادش خوشمان آمد بر داریم اش.

مدرس اش زنی بود میانسال و خیلی خشک ظاهر.

از در که وارد شد لیست اسامی را درآورد و حضور و غیاب کرد

و بعد هم پرسید کسی هست که اسمش را نخوانده باشد؟

تتها ما دو نفر خوشان خوشان دستمان را بردیم بالا و از نگاه هایمان به هم معلوم بود خودمان هم متعجبیم از تنها بودنمان.

 استاد اما بدون اینکه سرش را از کاغذهایش بیرون بیاورد بدون مکث و یک نفس گفت: تشریف ببرید بیرون من فقط دانشجوی خودم را سر کلاس راه میدهم.

طبیعتا رفتیم بیرون

مغموم و خجالتزده.

شما فکر کن من و زن جان الان بیرون در کلاس ایستاده ایم  و او مخصوصا ناراحت بور شدنش است.

و من باید خودی نشان بدهم.

اینجا بود که من یکی از خاص ترین خاطراتم را رقم زدم.

البت برای شما مسخره است

در خاطره من اما این دم میان خاص ترین لحظه ها ثبت شده.

جدا نمیدانم برای خودشیرینی بود یا چه دلیل احمقانه دیگری که در جواب مینا که با اخم پرسید آخه چرا اینجوری کرد؟؟

گفتم: ناراحت نباش دو ماه دیگه میمیره!!!

واقعا چرا باید میمرد؟؟؟

چون من و مینا را طی حرکتی محترمانه و قانونی بیرون کرده بود؟؟؟

چون ما بدون هیچ تحقیقی رفته بودیم در کلاسی که استادش لااقل بیست سال با همین رویه کار کرده بود؟؟

چون او از ما خوشش نمی آمد و ما از او باید می مرد؟؟



نمی دانم

ولی دو ماه نشد که مرد.


حالا شاید بعضی بخندند اما هنوز فکر میکنم پایم در قضیه مرگ آن استاد گیر است.

با اینهمه این همه ی ماجرا نیست.

ادامه عجیب تر خاطره من دو ترم اضافه ماندن در دانشگاه سر همان درس، فقط به خاطر دعوایم با استاد جدید است.


شاید اگر من و خانمم کمی قبل از ورود به کلاس  دویست و ده در آن دوشنبه کذایی بهمن هشتاد و شش، درباره خلقیات خانم دکتر شادروان و جنت مکان تحقیق میکردیم الان او زنده بود و من هم دو ترم اضافه بخاطر همان درس در دانشگاه نمی ماندم.

باورکنید مرگ دشمن همیشه بهترین آرزوی ممکن نیست.



۶ نظر ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۸
عماد الدین

از جمله مهمترین مرزها بین انسان ها مرزهایی است که موقع سخن گفتن باید رعایت شوند. اگر در صحبت کردن مرزها و حریم ها رعایت شوند حریم شکنی به بقیه قسمت ها سرایت نمی کند. هم ادب و هم حیا بر این فضیلت دلالت دارند بخصوص بین دو غریبه یا به زبان دین بین دو نامحرم، و یا بین یک کوچکتر و یک بزرگتر.

حتی یک انسان باشخصیت غیرمتدین هم همین که به یک فرد غیرآشنا از افراد جنس مخالف رسید و یا با فردی بزرگتر از خود-حتی از جنس موافق- هم سخن شد بی هیچ مقدمه ای با او از در صمیمت وارد نمی شود و او را «تو» صدا نمی زند، بلکه به رابطه جدید فرصت می دهد تا اگر صمیمتی ایجاد شد شیوه ای صمیمانه را برای سخن گفتن انتخاب کند.

درباره مذهبی ها موضوع پیچیده تر است چه اینکه یک انسان مذهبی برای صمیمیت نیاز به سببی خاص دارد و صرف گذشت زمان مجوز صمیمت نیست. در مذهب اسلام شیوه تعامل با نامحرم شبیه به شیوه تعامل با محرم نیست. مخاطب قرار دادن بزرگتر نیز آدابی خاص دارد. به نظر می رسد مصداق مهمی از این رعایت کردن به کار بردن شناسه جمع به جای شناسه مفرد در افعال و همچنین استفاده از کلمه «شما» به جای کلمه «تو» است.

متاسفانه مدتی است  می بینیم دقت به این ظرایف در جامعه ما کمرنگ شده است،حتی در میان ما بچه های مذهبی. حرف از خطا نیست که خدا خطاپوش است و درِ توبه باز. آن که خطا می کند و میداند خطا می کند راه توبه را پیدا خواهد کرد. همه ممکن است گاهی پا را کج گذاشته باشند و باز به راه بازگشته باشند. اما از دست دادن یک فضیلت، از بین رفتن یک حریم، شکسته شدن یک سد و ایجاد یک رویه نادرست ما را دچار یک بی حسی عمیق می کند، بطوری که حتی از تشخیص زشتی عمل خود نیز عاجز می شویم.

اگر در سخن گفتن تفاوت محرم و نامحرم و بزرگتر و کوچکتر را نفهمیم و رعایت نکنیم بزودی ممکن است در اعمال و رفتار نیز بسیاری از دقت ها و  مراعات کردن ها را کم کم فراموش کنیم .

انحرافات بزرگ از زاویه های کوچک آغاز می شوند. احتیاط!

۶ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۸
شهاب الدین

 

یک روز سوار تاکسی شدم راننده که فرد میانسالی بود به جلوه های مونث عالم پیرامون، نظیر بانوانی که کنار خیابون بودند و حتی خورشید عالم افروز اهانت و بدگویی می کرد. مراتب فحاشی راننده به این شکل بود که بعد از مشاهده بانوان در کنار خیابان بعد از دو فقره بوق زدن که در ادبیات تاکسی باز ( یا بهتر بگوییم تاکسی گرا) به معنای مسیرت کجاست؟ به محض اینکه پاسخ مورد نظر را نمی شنید موجی از فحش و فضیحت را نثار آن بانوان می کرد.

مورد اول خانم میانسالی بود که اصلا هیچ پاسخی به بوق های فوق الذکر نداشت راننده هم چند نسبت ناروا حواله ایشان کرد من هم سعی کردم بیشتر به تجزیه و ترکیب فحش ها بپردازم! مرتبه دوم خانم جوان مانتویی مقصدی را گفت که در مسیر راننده نبود از این رو همان اهانت ها را در حق آن بانوی مکشوفه روا داشت من که دیدم گرچه سکوت در برابر همچنین پدیده ای به افزایش دایره فحش هایم کمک می کند اما چون در وقتی که نباید به یاد نیمولر افتادم و ترسیدم که به اندک بهانه ای همین اهانت ها نصیب حقیر شود از این رو اعتراض ریزی کردم که اقا نمی شود از ظاهر آدم ها قضاوت کرد راننده اما قاطعانه گفت که می شود از ظاهر ادم ها قضاوت کرد و آنچه که گفتم در حق آن داف (یا همان بانوی مکشوفه) روا بود،

در ادامه راننده خانمی چادری را دید و با بوق های پیاپی سعی داشت که از سوار شدن ایشان بر ماشین های دیگر جلوگیری کند اما از انجا که خانم چادری هم به طریقی دل او شکست و سوار ماشین دیگری شد مجددا جسارت های سابق را تکرار کرد من که اینبار با شدت بیشتری به راننده اعتراض کردم با پاسخی عجیب مواجه شدم که نعل به نعل آن را نقل می کنم " اینجا همینه اگر ناراحتی برو پایین" و چون سرعت اش را کم کرد من هم ترجیح دادم رضا صادقی وار بگویم وایسا تاکسی من میخوام پیاده شم! در تمام این مراحل مردی هم که صندلی پشتی نشسته بود یا در حال نگارش یک تحقیق مردم نگارانه بود یا یوگا کار می کرد در هر صورت هیچ عکس العملی نشان نداد.

راست اش من هم انتظار نداشتم که ماجرا اینجا تمام شود اما راننده باب هر گفت و گویی را میان ما بست و اجازه نداد که دریابم چه منطقی (چه فازی) باعث می شود  که یک انسان به همه زنان و دختران اطراف اش فارغ از سن، پوشش و... اهانت کند! متاسفانه اجازه نداد...

۹ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۴۵
محی الدین

مهرماه سال گذشته، وقتی خانم رباب صدر آمده بودند ایران، به همراه چند نفر از دوستان رفتیم دیدن ایشان. یک خانم بسیار بسیار محترم، متواضع، مهربان، مومن و دانا. عمر و عزتشان مستدام.

چون بعضی از دوستان کارهای خیریه انجام می دادند و روی مساله آسیبهای اجتماعی کار می کردند، ایشان کمی در این زمینه صحبت کردند میگفتند به آسیب دیدگان اجتماعی و افرادی که ناهنجاری دارند محبت کنید و سعی کنید با محیت جذبشان کنید. با ته لهجه عربی شان میگفتند "به آنها حب بدهید". حتی اگر جواب محبت شما را با تلخی و رفتار زشت دادند، باز هم به آنها محبت کنید. "ما از این محبت معجزات دیدیم"!

از تجربیاتشان در لبنان گفتند. از افرادی که اینقدر غرق در گناه و آسیب بودند که هیچکس فکر نمیکرد بشود آنها را برگرداند اما با محبت، همین افراد هم برگشتند.

.......

 ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِی بَیْنَکَ وَبَیْنَهُ عَدَاوَةٌ کَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمِیمٌ

 بدی را همواره به نیکوترین وجه پاسخ ده ، تا کسی که میان تو و او دشمنی است چون دوست مهربان تو گردد (سوره فصلت، آیه 34)
 
محبت کردن باعث می شود سرسخت ترین دشمنان تبدیل به دوستان صمیمی شوند
 
 
پ.ن: می خواهم اینجا به تدریج،  درباره ده آیه از قرآن که خیلی دوستشان دارم  بنویسم. این فعلا اولیش! wink

 

 

۵ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۳
شرف‌الدین

وقتی دور هم می نشینند و خاطره و می گویند، احساس می کنی دارند در مورد نبرد نرماندی حرف می زنند نه جبهه های جنگی که در فیلم ها دیده ای و راویان راهیان نور برایت تعریف کرده اند. از ترسهایشان میگویند، از فرارها، از خشونتهایی که دیده اند و گاهی انجام داده اند، از لحظاتی که دلشان برای دشمن سوخته، از شبهای پر اضطراب عملیات و روزهای سخت محاصره. به خودت میگویی اگر بسیجی اینها هستند پس آن سید و حاجی های روحانی و فرشته سان کجا بوده اند. وقتی از پدرم و دوستانش میپرسم پس این نماز شبها و اشک و ناله ها که در فیلم ها هست کجا بوده می گویند: بله رزمندگان زیادی بودند که حتی لحظه ای از یاد خدا غافل نمی شدند، اما همه ما مثل هم نبودیم.

وقتی از مهدی زین الدین حرف می زنند از یک دنده و زبل بودنش میگویند. انگار شهید جدیدی است. میگویند او بود که از پس بچه قمی ها بر می آمد و همه را عاشق خود کرده بود. به سراغ مابقی شهدا هم که می روند همین است. خدا بیامرزی می گویند و با افسوس از خاطرات و خصوصیاتش می گویند. تازه می فهمی که آن کتاب هایی که برای شهدا می نویسند راست است اما همه شخصیت آن ها نیست.

بهشان می گویم: برای چی رفتید جبهه و درس نخواندید تا امروز وزیر و سفیر و وکیل بشوید؟ می گویند: داشتند مردممان را میکشتند، خاکمان را میگرفتند انقلابمان را نابود میکردند تو بودی نمیرفتی؟ گور پدر این چیزایی که تو میگی. حتی جوابهایشان با امروزیها فرق دارد. آنها برای همان چیزهایی به سوی مرگ رفتند که برای هر انسانی در تمام دنیاها و زمان ها ارزش دارد.

وقتی با این کهنه سربازهای خمینی صحبت می کنی تازه احساس می کنی که چه قدر ما و آنها به هم شبیه هستیم. تازه می فهمی چه قدر انسان های معمولی و صاف و ساده ای بوده اند. تازه میفهمی جنگ چه قدر وحشتناک است، چه قدر برای آنها که به مقابله با آن رفتند گران تمام شده و چه سختی هایی را تحمل کرده اند. همه آنها مثل کاوه و فریدون و رستم آن قدیم ها و عباس میرزا و ستارخان و باقرخان این جدیدترها فرزندان همین وطن اند و به همان دلایلی که آنها به دفاع از میهن برخاستند از دین و ناموس و وطن خود دفاع کردند. آنها عزیزترین فرزندان این خاک اند.

۳ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۵
سراج الدین

مدیری را می شناختم که شرکتش را بسیار پر هزینه اداره می کرد. مثلا اگر احتیاج به این داشت که از محصولاتش عکاسی شود می رفت و کل وسایل یک آتلیه را می خرید٬ یا اگر قرار بود برای محصولات بسته ای تهیه شود گرانترین و بهترین را انتخاب می کرد. البته برای روش پر هزینه اش توجیه جالبی داشت. می گفت: یک سازمان مثل درخت بامبو است. تا ۵ سال زیر خاک می ماند و فقط آب می خورد اما ناگهان رشد می کند و بالا می رود. پس ما هم نباید عجله کنیم و در این مدتی که شرکت هنوز زیر خاک است باید تا می توانیم آن را آبیاری کنیم. هر چه امروز سرمایه بیشتری بگذاریم فردا نتیجه بهتری می گیریم. من اسم این استعاره را گذاشته بودم افسانه درخت بامبو. افسانه ای که فهم این مدیر از واقعیت را کاملا تحت تاثیر قرار داده بود.

 

افسانه ها از ابتدایی ترین روزهای زندگی بشر به ما انسان ها کمک کرده اند تا دنیای خود را بفهمیم. مثلا اگر این سوال برایمان پیش می آمد که آتش از کجا آمده می گفتیم هوشنگ شاه در حین شکار سنگی را پرتاب کرد که به سنگی دیگر خورد و از جرقه آن آتش درست شد. در هر فرهنگ افسانه هایی در مورد رعد و برق٬ خلقت جهان ونیز وجود دارد که به فهم جهان کمک می کرده و حتی می کنند. شاید ما امروز کشف آتش را به هوشنگ نسبت ندهیم اما هر روز افسانه های جدیدی می سازیم و بر اساس آنها زندگی می کنیم.

 

مثلا در همین مدیریت و کارآفرینی این افسانه وجود دارد که موسسین شرکت های بزرگ امروزی از همان ابتدا اندیشه و هدف بزرگی داشته اند. یا اینکه رهبرانی کاریزماتیک برای سازمانشان بوده اند. اما پژوهش ها نشان می دهد در اکثر موارد نه تنها  هیچ تصویر هیجان انگیزی وجود نداشته و هدف صرفا امرار معاش روزمره بوده است٬ که هیچ رهبری فرهمندی نیز در کار نبوده است و اصلا این فرهمند ها در بسیاری موارد به سازمان خود ضربه زده اند.

 

افسانه ها به درک استعاره ای ما از جهان کمک می کنند اما همیشه باید توجه داشت که افسانه اگرچه می تواند جنبه هایی از واقعیت را داشته باشد اما واقعیت نیست. واقعیت بسیار پیچیده تر از افسانه هاست. در زندگی روزمره بسیار این افسانه ها را شنیده ایم که پسرها اگر بروند سربازی مرد می شوند٫ ازدواج کنند درست می شوند٫ فرزندان انسان های فقیر موفق تر هستند٬ ثروتمند یا خودش دزد بوده یا پدرش٫ خانه داری فطرت زن است و … . اما اگر کمی هوشمندانه زندگی کنیم متوجه می شویم خیلی هم اینطور نیست.

 

 واقعیت این است که تمام جنبه های ارتباطی و فرهنگی زندگی ما پر از افسانه است. افسانه هایی مثل درخت بامبو که نهایتا باعث ورشکست شدن آن شرکت شد.

۵ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۲
سراج الدین

از کلیشه های سیاسی و اجتماعی گریزانم. از اینکه یا «اصولگرا» باشم یا «اصلاح طلب» یا راست یا چپ یا سوپر انقلابی یا ضدانقلابی فرار می کنم. البته حتما در بعضی افکار به یکی از این دو طیف گرایش دارم اما اینکه یک کلیشه کلاسیک از یکی از اینها باشم را نادرست می دانم.

به همین دلیل آدمهایی را که به نظرم در این کلیشه نبودن و در این وسط بودن موفق هستند، بسیار دوست دارم. آدمهایی مثل ابراهیم حاتمی کیا و علی مطهری، آدمهای منصفی که در کلیشه های یک جناح نمی گنجند. انصاف و عدل و راستی روش آنان است نه صرفا هماهنگی با یک طرز فکر. استقلال و راستی و اصالت آنها قابل احترام است حتی اگر نظری مخالف با نظر من و شما داشته باشند.

فقط ابراهیم حاتمی کیاست که دیده بان ارزش های شهدای ماست و بهترین خاطرات سینمایی ما از جبهه های جنگ را او رقم زده است و برای بچه های مدافع حرم اشک می ریزد و به مفهوم مقاومت در معنای جهانی آن باور دارد و برای احقاق حق «شیار 143 » فریاد می زند و از سینمای غیرمعتقد به مبانی انقلاب به صراحت انتقاد می کند و از جریان شبه روشنفکر برائت می جوید و در عین حال در نقد نیروهای خودسر امنیتی شاهکار «به رنگ ارغوان» را خلق می کند و با صدای بلند می گوید که در انتخابات سال 88 به «میرحسین موسوی» رای داده است و فیلم انتقادی درباره حوادث سال 88 می سازد که توقیف می شود و برای «سیدمحمد خاتمی» رییس جمهور اسبق کشور احترام خاصی قایل است و فیلم تازه اش «بادیگارد» را برای مهمان ویژه اش «بهزاد نبوی» اکران خصوصی می کند.

هر یک از دو جناح از بخشی از دیدگاه های او ناراضی اند اما مهم این است که او راضی است چون خودش است، راستگو و معتقد به حقیقت، بدون رنگ بدون دروغ بدون منفعت طلبی بدون هراس از مخالف بودن.

فقط «علی مطهری» است که  از «حجاب اجباری» دفاع می کند و به دولت ها درباره سستی در مقابله با بدحجابی تذکر شدید می دهد، و به رهبری برای رد صلاحیت هاشمی نامه می نویسد، و از «آرمان فلسطین» حمایت می کند، و از نبود آزادی بیان و عدم اجرای فصل حقوق ملت گله می کند، و درباره رفع حصر آن سه اسیر به مسئولین هشدار می دهد، و آرای فکری «میرحسین موسوی» را نقد می کند، و درباره ورود زنان به ورزشگاه ها نظری غیر از نظر سایر چهره های سرشناس دینی را ابراز می کند، و از طرح جداسازی محیط کار زنان و مردان در شهرداری استقبال می کند و برای «شهردار» نامه تشکر می نویسد، و از شهرداری به دلیل بلندمرتبه سازی های غیرقانونی در نطق خود انتقاد می کند، و صراحتا از نظارت بر رهبری می گوید و می گوید «برخی برداشت غلطی از ولایت فقیه دارند و آن را مخالف آزادی تفسیر می کنند» و  به صریحترین شکل ممکن می گوید «ولایت فقیه تعطیل عقل نیست».

«علی مطهری» بی اصول نیست، متعارض نیست. «علی مطهری» دستگاه فکری دقیقی دارد که لزوما با نوسانات سیاسی تنظیم نمی شود. روزی که صدها «علی مطهری» و «ابراهیم حاتمی کیا» داشته باشیم سیاست و جامعه به سوی اخلاق و عقلانیت و دین داری حرکت خواهد کرد.


عید مبعوث شدن «رسول اکرم» مبارک. ان شالله همه کسانی که مثل حضرتش فقط به حقیقت تعهد دارند امشب از پدر مهربانمان عیدی بگیرند.


به پیشنهاد نویسنده خوش ذوق رجعت صدر، لینک قسمتی از مصاحبه ابراهیم حاتمی کیا با مهرنامه به ذیل این مطلب اضافه می شود:
من شمشیری نیستم که بتوان با آن خیار پوست کند!


۶ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۸
شهاب الدین